«خروش جنگل» رامسر، آغاز خیزش در جنگلهای شمال بر پایه خاطرات مجاهد ایرج طالشی
بهر قیمت
در دل مهآلود جنگلهای
مرزی رامسر، در جایی میان گیلان و مازندران، جاییکه کوه به دریا سلام میدهد و
شمشاد به ستارهها پناه میبرد، آتشی افروخته شد؛ آتشی از جنس ایمان، آمیخته با
فریاد مقاومت. اینجا، در شرقیترین پهنهی جنگلهای گیلان، نسلی برخاست که به بهای
جان، ایستادگی را معنا کرد.
در این فصل، پای در
خاطرات یکی از فرماندهان مجاهدین خلق در جنگل رامسر میگذاریم؛ کسی که همرزمانش
به او «ایرج» میگفتند. ایرج طالشی، مجاهدی از اشرف ۳، روای زندگی در سایهی
برگها، مقاومت در دل کوه، و نبرد خاموش در سینهی جنگل است.
او از روزهایی مینویسد
که ترس در کوچهها جاری بود و خیانت در خانهها کمین کرده بود. از شبهایی که صدای
پاسداران مثل سگ زوزه میکشید و بوی خیانت از نعلینهای خونآلود به مشام میرسید.
اما همین شبها، شبهایی بودند که در دل آن، ستارگان شهید، چشمک میزدند؛ همانهایی
چون نعمت بلوری، نصرالله طالشی، احمد رحیممشاعی، مریم کوزهگر، محمود نوروزاشرفی،
خیرالله اقبالینژاد و تیمور طالشی شریفی.
اینجا، در کتالم و
ساداتمحله، تاریخ نه بر کاغذ، که بر خاک خانهها نوشته شده. شهدا، نه در
آرامستان، که در انبار سیمان خانهها، جلوی حیاط مادران، و در دل باغهای خاکخورده
آرمیدهاند. آنها در جایی آرمیدهاند که روزگاری لبخندشان، نفس کشید و اکنون
فریاد بیصدایشان، راه نشان میدهد.
رامسرِ ۱۳۶۰، جغرافیای سرکوب بود
و تاریخ وفاداری. با آغاز فاز نظامی، جنگل شد پناهگاهِ بیپناهان، سنگر بیصداها.
و در این میان، دستهای ششنفره، با دستی خالی و دلی پرشور، پا به جنگل گذاشتند تا
فریاد «نه» را به دیکتاتوری درختنوشته کنند.
مهرالدین شفاهی، باقر
اسماعیلی، حسن احمد راجی، داود طالشی شریفی، محمود امینی، و ایرج طالشی.
شش تَن، شش شعلهی
برافروخته در جنگل دالخانی. با حمایتی از دور، از دو رفیق وفادار: عبدالرضا مخزن که
اکنون در اشرف ۳ است و ناصر درستکار
(هوشنگ)؛ دو شبح پرسهزن در پیرامون، حامل پیامها، خطمشیها، و گاه تنها نسیمی
از امید.
در این روایت، هم به
قلب پایگاههای مقاومت میرویم، هم در سنگر برگها، درون آلونک شمشادها، چای بیدود
مینوشیم، و هم عملیاتها را دنبال میکنیم؛ از انفجار انجمن اسلامی تا مصادرهی
بانکها، از شکار فرمانده سپاه در جاده دالخانی تا پخش شبانهی برنامه دولت موقت
شورای ملی مقاومت. اینها فقط خاطره نیستند، اسناد زندهایست از تصمیم، دقت، و
دلاوری.
و این تازه آغاز است...
استقرار در دل جنگل؛ شمشادها پناه ما بودند
از همان نخستین
روزهای پاییز ۱۳۶۰، وقتی رطوبت جنگل روی پوست مینشست و مه، همچون پارچهای
نمدی، کوه و درخت را در خود میپیچید، مسئلهی اصلی این بود: کجا بمانیم؟
نه در شهر میشد ماند، نه در روستا؛ خانهی هواداران هم زیر سایهی داغ
تعقیب و مراقبت، دیگر پناه امنی نبود. آنها را یا شکنجه کرده بودند یا خانهشان
را زیر و رو، یا زندگیشان را سوزانده بودند. باید به دل جنگل میزدیم؛ نه برای
گریز، که برای تدارک ضربه بعدی. برای ماندن، برای ادامه دادن.
اولین پناه، غاری
دورافتاده بود در حاشیهی جنگلهای ساداتمحله؛ دهانهای پنهان، در دل سنگ و برگ.
شبها بیرون میرفتیم، شناسایی، مراقبت، گشت، و پخش اطلاعیههای سازمان. صبح، پیش
از روشن شدن هوا، برمیگشتیم به آغوش تاریک غار. یکی نگهبانی میداد، بقیه با
چشمان نیمهباز، استراحت میکردند.
اما هرچه پیش میرفتیم،
خطر بیشتر میشد. خزان که آمد، برگها ریختند، و پوشش ورودی غار کمکم لو میرفت.
نشستیم فکر کردیم. باید جایی بهتر، پنهانتر، ایمنتر پیدا میکردیم. و شناسایی
آغاز شد.
در دل جنگل، نوار
بلندی از شمشاد بود، به طول حدود دو کیلومتر، عرضی میان ۲۰۰ تا ۵۰۰ متر. آنقدر فشرده،
آنقدر درهمتنیده که حتی نور هم به سختی به زمین میرسید. شمشاد خزان نمیکند،
همیشه سبز است. این خودش یک نعمت بود. شد پناهگاه ما.
با کلنگ و داس و دست،
دل کوه را شکافتیم. محل ۲×۳ متر را با دقت صاف کردیم. کف را با چوب
و شاخههای نرم، شبیه تخت کردیم، با فاصله از زمین. رویش برگ ریختیم، مقوا
گذاشتیم. از نایلون و طناب آلونکی ساختیم، پنهان در دل درخت. سقف را با شاخههای
شمشاد استتار کردیم، طوریکه شبها هیچ نوری بیرون نرود.
آتش هم داشتیم، کوچک
و بیدود. با تجربه، با چوب خشک. حتی شبها از زاویه دشمن آلونک را چک کردیم؛ نوری
دیده نمیشد. برای دود، آتشچی داشتیم؛ کسی که بلد بود، تضمین میداد که نه دود
بلند شود، نه نور بریزد.
برای آب، دو راه
داشتیم: آب باران، که از سقف نایلونی با ظرف جمع میشد، برای شستوشو و کارهای
بهداشتی. و برای نوشیدن، دو دبهی ۱۵ لیتری. هفتهای دو بار به چشمه میرفتیم.
آنهم با ردپایی کم، با فاصله زیاد.
حتی برای غذا هم راه
داشتیم. باغی را شناسایی کرده بودیم؛ باغ یک مزدور. بیسر و صدا، از میوهها و
نیازهای سادهمان برمیداشتیم. هر هفته با دو تردد همهچیز را حل میکردیم: آب،
غذا، ارتباط با شهر، دریافت خطمشی، و حتی مهمتر از همه، امید.
در این پناهگاهِ برگساخته،
در این خانهی موقت که گرمایش نه از آتش، که از رفاقت و آرمان بود، سه کار اصلی
انجام دادیم. سه کاری که در خاطره جنگل، بهعنوان برگهای طلایی ثبت شد.
در ادامه، این سه کار
بزرگ را با هم مرور خواهیم کرد...
سه کار بزرگ؛ سه نشانه از حیات جنگل
در آن زمستان سرد،
وقتی که باد از لای شمشادها عبور میکرد و شبهای طولانیتر از روزها میشد، ما
تنها به زندهماندن فکر نمیکردیم، بلکه برای زندهنگهداشتن مبارزه آنجا
بودیم. در همین شرایط، سه کار اساسی کردیم. نه برای نام، نه برای ثبت در تاریخ؛ که
برای ادای دین به خونهایی که در ساداتمحله، کتالم و دالخانی ریخته شده بود.
۱. انفجار انجمن اسلامی ساداتمحله؛ صدای
فروپاشی یک پایگاه جاسوسی
انجمن اسلامی ساداتمحله،
چشم و گوش اطلاعاتی سپاه در آن منطقه بود؛ محلی که رفتوآمدها را میپایید، گزارش
میداد، و هویتها را میسوزاند. قرار شد منهدمش کنیم.
با باروتهایی که پیشتر
از یک کورهی آهک مصادره کرده بودیم و کمی نیترات پتاسیم که از یک آزمایشگاه مدرسه
گرفته بودیم، فتیله ساختیم. یک سهراهی ۴ اینچی را آماده
انفجار کردیم.
ساعت ۱:۳۰ بامداد بود. تاریکی
جنگل، سنگینتر از همیشه. بمب را کار گذاشتیم و عقب کشیدیم. ۱۱ ثانیه بعد، صدایی
مهیب پیچید: زمین لرزید. درب انجمن کنده شد، یخچال از اتاق به وسط خیابان پرت شد، و صدای شکست، به
جان محله افتاد.
صبح، دانشآموزان
مدرسه که صحنه را دیدند، تا مدتی موضوع تمسخر رژیم بود. انجمن دیگر
"امن" نبود. و ما، یک سنگر دشمن را ویران کرده بودیم.
۲. چاپ و پخش ۵۰۰ نسخه از برنامه دولت موقت شورای ملی
مقاومت
دومین کار، به ظاهر
ساده بود، اما از عملیات هم دشوارتر: باید ۵۰۰ نسخه از کتابچهی
برنامه دولت موقت شورای ملی مقاومت را در عرض یک هفته تکثیر و پخش میکردیم.
در ابتدا، فقط شیشهبُر،
استنسیل دستی، و مرکب داشتیم. در دو روز، تنها ۲۵ برگ چاپ شد. کارد
خورد به استخوان. نشستیم فکر کردیم.
یکی از بچهها خاطرهای
را بهیاد آورد: حدود پنج ماه پیش، از زبان دو مسئول، شنیده بود که هواداری در
ساداتمحله دستگاه استنسیل دارد. شبانه به خانهاش رفتیم. درست بود. دستگاه را که
زیر خاک پنهان شده بود، درآوردیم.
ده کیلومتر آن را به
دوش کشیدیم، تا پایگاه رسید. صبح روز بعد، صدای "چرخیدن استنسیل" با
صدای پرندههای جنگل آمیخته شد. تا غروب همان روز، هر ۵۰۰ نسخه تکثیر و منگنه
شد.
شب، کتابچهها را در
ساداتمحله پخش کردیم. روز بعد، مردم در گوشه و کنار میخواندند، پچپچ میکردند،
و میدانستند که مقاومت زنده است.
۳. شناسایی
"جنگل بزرگ"؛ آیندهی مبارزه
اما سومین کار، اگرچه
بیصدا و بدون انفجار، از همه ماندگارتر بود:
شناسایی جنگل بزرگ. منطقهای بسیار وسیعتر،
عمیقتر و ایمنتر برای سازماندهی طولانیمدت مقاومت در منطقه رامسر و اطراف.
بار اصلی این شناسایی
بر دوش مجاهد شهید داوود طالش شریفی بود. او بیوقفه، در سه ماموریت پیدرپی،
نقشهبرداری، بررسی منابع آب، استتار طبیعی، و مسیرهای تردد را ثبت کرد.
این شناسایی بعدها،
وقتی جنگل به یک پایگاه مقاومت تمامعیار بدل شد، بهعنوان یک سرمایه حیاتی برای
سازمان عمل کرد.
داوود، سالها بعد،
در قتلعام ۶۷، در سلولهای خاموش رژیم، به کاروان شهیدان پیوست. اما
ردپای او، هنوز در شمشادهای رامسر، هنوز در مسیرهایی که قدم زد، زنده است.
شب حمام؛ میان بخار آب و سایههای ترس
در سرمای استخوانسوز
جنگل، در دل زمستانی که برف بر برگهای شمشاد سنگینی میکرد، گرما چیزی نایاب بود.
اما نه فقط گرمای آتش—که گرمای تن، گرمای استحمام، گرمایی برای بازگشت اندکی آسایش
انسانی. ما هم مثل هر انسان دیگر، نیاز داشتیم گهگاه، از چرک و خاک و خستگی فاصله
بگیریم؛ و چه جایی بهتر از آبگرمهای رامسر؟
در حوالی ساداتمحله،
از دل کوه، چشمههایی میجوشیدند که آبشان گرم و بخارآلود بود. از میان این چشمهها،
سه مورد برایمان شناختهشده بود. یکی از آنها را شهرداری کنترل میکرد—ساختمانی
ساخته بودند، درست مثل حمام، و همیشه تحت نظارت بود.
اما دو تای دیگر، دور
از دید و نظارت، به شکل حوضچههای طبیعی یا خزینههایی در دل طبیعت بودند؛ بیپناه،
بیدیواره، اما امنتر برای کسانی که نمیخواستند بهچشم بیایند.
ساعت ۲۲ شب. وقت آن بود که برویم.
با احتیاط، مسیر
کوهستانی را پایین آمدیم. تا جایی که ممکن بود، ردپا نمیگذاشتیم. هر حرکت ما حسابشده
بود، مثل شطرنجی در تاریکی.
وارد یکی از آن حوضچهها
شدیم. آب، بخار میکرد. پوستمان را میسوزاند، اما در آن لحظه، آن داغی، خودِ
بهشت بود. نه برای استراحت، بلکه برای حفظ آمادگی—برای فرداهایی که باید در برابر
دشمن ایستاد.
اما هنوز لحظاتی از
آرامش نگذشته بود که صدای خشخش برگها به گوشمان خورد. سکوت شکست. صدای پا، نزدیک
میشد. نفسها در سینهمان حبس شد. تنها صدایی که میآمد، قلقل آب گرم و ضربان
قلبمان بود.
چند ثانیه، بهطول یک
عمر گذشت. آماده شدیم؛ هرکدام، دستی روی اسلحه، چشمی به تاریکی. سایهای گذشت. اما
صدای پا دیگر نیامد.
بعدها فهمیدیم که دو
نفر از بومیها، نیمشب آمده بودند برای حمام، اما با دیدن بخار و احتمال حضور
کسی، از ترس برگشتند. آن شب، چیزی نشد. اما همان هیچچیز، خودش درسی بود: در جنگل، حتی حمام هم یک عملیات است.
در بخش بعد، به سراغ
روزهایی میرویم که تیم به سمت گسترش کار در محورهای جدید جنگل رفت؛ از شناسایی
مسیرهای جدید برای عبور نیروها، تا اولین ارتباطهای دوباره با مرکز، و تلاشهایی
که به استقرار منظمتر در دالخانی و بیبالان انجامید.
در دل جنگل، جستجوی مسیر و مأوا
زمستان آرامآرام پیش
میرفت. شبها بلند، هوا سنگین، و سکوتی مطلق که گاهی با زوزهی باد یا صدای شکستن
شاخهای خشک در هم میشکست. اما ما بیکار نبودیم. زندگی در جنگل، فقط استتار و
بقا نبود. خط جدید سازمان تأکید داشت که جنگل تنها پناهگاه نیست—پایگاه است. سنگر است. نقطهی سازمانیابی
دوباره.
در همین راستا، یکی
از اصلیترین مأموریتهایمان، شناسایی مناطق جدید برای استقرار نیروها و ساخت پایگاههای
پنهان در عمق جنگل بود. تیمهای ما چند محور را انتخاب کرده بودند:
- محور دالخانی و بیبالان
- محور ساداتمحله به سمت لبهی جنگل روسر
- و محور فرعی که به رودسر و جنگلهای جنوبی گیلان
متصل میشد
بر روی محور دالخانی،
مسیرهایی بود که اگرچه سخت و پرتردد نبودند، اما بهدلیل وضعیت زمین و شیب تند،
برای عملیات یا استقرار طولانی مناسب نبودند. باید عمق بیشتری میرفتیم؛ جایی که
از دید شکارچیها و جنگلبانها دور بمانیم. داوود طالش شریفی بیشترین مسئولیت این
شناساییها را برعهده گرفت. گاه بهتنهایی و گاه با یکی از ما، از صبح زود تا
تاریکی شب در جنگل میچرخید. نقشههایی که او کشید، بعدها در طراحی خط استقرار
جدید بسیار حیاتی شد.
در همین ایام، یک
مورد ویژه پیش آمد. یکی از محورهای فرعی که از ساداتمحله منشعب میشد و بهسمت
لبهی جنوبی جنگل میرفت، ما را به منطقهای رساند که از نظر موقعیت، فوقالعاده
بود. یک نوار شمشاد، بهشدت فشرده و صعبالعبور، با یک بلندی مشرفبر دره و یک
چشمهی کمآب.
در این نقطه، تصمیم گرفتیم اولین مقر
نیمهمستقل جنگلی را بسازیم.
دوباره با چوب و
نایلون، مثل پایگاه قبلی، آلاچیقی ساختیم. اما این بار، کمی عمیقتر در دل شمشاد
فرو رفتیم. دشمن به این سمت نمیآمد، چون در نگاهشان منطقه مرده بود. حتی شکارچیها
هم از آن عبور نمیکردند چون مسیرش پر از خار و لجن بود.
تدارکات را از همان
کانال قبلی ادامه دادیم. خواهر مجاهد شهید مریم کوزهگر هنوز زنده بود و ستون
فقرات ارتباطات ما محسوب میشد. حتی در روزهایی که باران بند نمیآمد، او خودش را
از شهر تا لبهی جنگل میرساند. همیشه کیفی چرمی همراهش بود که داخل آن، نامهها،
دارو، اطلاعات و گاهی کتاب یا رادیوی جیبی قرار داشت. وقتی شهید شد، آن کیف هنوز
همراهش بود.
وقتی برگشتیم به شهر،
انگار از دل کوه آمدهای به قلبی که هنوز میزند؛ قلبی در محاصره خفقان و پاسگاه و
مأمور، ولی زنده. خانهی سرپل، مثل همیشه، خاموش بود. نه چراغی زیاد میسوخت، نه
صدایی بلند بود. ما را که میدید، فقط سر تکان میداد و با چشمهاش حرف میزد.
بلافاصله برایمان چند تکه نان و پنیر و یک شیشه مربا گذاشت و گفت: «تا صبح
بمانید، هوا خیلی سرد است.» ولی ما نمیتوانستیم بمانیم.
باید دوباره برمیگشتیم
به آن سوی جنگل. بار را گرفتیم، کمی آذوقه، کمی فشنگ، تعدادی اطلاعیه و یک بستهی
نایلونی که رویش نوشته شده بود «خط جدید». هنوز فرصت نکرده بودیم آن را باز کنیم.
سرپل گفت: «از طرف مسئول بالا آمده، ایرج بخواند و برای بچهها توضیح دهد.»
وقتی راه افتادیم،
هوا تاریک شده بود. هر چه به اعماق جنگل میرفتیم، سکوت سنگینتر میشد. صدای پای
خودمان هم شبیه ضربههای ترس بود. فقط صدای برف زیر چکمه، و گاهی بوی حیوان. آن
شب، موقع عبور از همان شمشادزار قبلی، من پاکت را باز کردم. نوشته بود:
«تا اطلاع ثانوی، گروه رامسر مأمور به حفظ منطقه و آمادهسازی پایگاه جدید در
عمق جنگل است. ارتباط منظم با سرپل ادامه یابد. در صورت امکان، نقشهبرداری از
منطقه انجام شود. آمادهسازی مقدماتی برای انتقال نفرات بیشتر. امضا: اشرف
مازندران.»
تا آن موقع فقط پنج
نفر بودیم. یعنی پنج شعله که در دل یک جنگل پوشیده از برف میسوختیم و نه خاموش میشدیم،
نه صدا داشتیم. ولی حالا میخواستند این شعله، گرمای یک کاروان را فراهم کند. این
یعنی پایگاهسازی. یعنی فکر ساختن، در دل ویرانی.
شبهای بعد، بهجای
استراحت، روی نقاط مختلف کار میکردیم. من و داوود یک بار تا نزدیکی ارتفاعات
ناتشک رفتیم، جایی که بعدها یکی از بهترین پایگاههای سازمان در منطقه شد. درختهای
آنجا مثل دیوار بودند، و دید نداشتند. زمینی پیدا کردیم که کمی شیب داشت و دسترسی
به چشمهی پنهان هم ممکن بود. وقتی برگشتیم، داوود گفت: «ایرج، اینجا را باید نگه
داریم برای روزهایی که جنگ بیشتر شود. این میتواند قلب جنگل رامسر باشد.»
نقشهی مختصری روی
کاغذهای پوستی کشیدیم و با رمز تحویل سرپل دادیم. چند روز بعد، خبر رسید که نقشهها
بررسی شده و منطقهی ما تأیید شده. رمز پیام فقط یک کلمه بود: «اشمس». که یعنی:
اشرف مستقر میشود.
با رسیدن رمز «اشمس»،
دیگر همهچیز جدیتر شد. این فقط یک جنگل نبود، حالا یک سنگر بود. یک نقطهی رسمی
از تشکیلات . همان شب، در پناه نور مهتاب، جلسه گذاشتیم. من بودم، داوود بود، حسن
و مهرالدین و باقر. موضوع جلسه: تقسیم کار برای ساخت پایگاه اصلی در جنگل رامسر.
داوود گفت: «باید دو
کار را همزمان پیش ببریم. یکی، ساخت محل استقرار دائمی و دوم، تأمین امنیت
پیرامونی، شناسایی دشمن و راههای نفوذ.»
کار تقسیم شد. حسن
مأمور شناسایی دوردست شد، چون سابقهاش در عملیات شهری هم قوی بود و با نگاهش دشمن
را زود میفهمید. مهرالدین و باقر مسئول آمادهسازی جانپناه و چیدمان مواد
تدارکاتی شدند. من و داوود هم مأمور نقشهبرداری دقیق و آمادهسازی مسیرهای
اضطراری و مسیر تخلیه شدیم.
روزها پشتسر هم از
راه میرسیدند، ولی تقویم ما با خورشید نمیچرخید؛ با قرارهای سرپل، با عبورهای
مخفی شبانه، با برگشتن نفرها از شهر، با پیامهایی که درون یک نایلون کوچک از تشکیلات
شهر میآمد، یا با تکهکاغذی که گوشهی یک قرص نان جاسازی شده بود.
کمکم نفرات بیشتری
آمدند. بعضی از سادات محله، بعضی از کتالم. بعضیها را میشناختیم، بعضیها را نه.
ولی همه یک وجه مشترک داشتند: چشمهایی که دیده بودند، دلهایی که شکسته بود، و
تصمیمی که دیگر راه بازگشتی نداشت.
بهمنماه تمام شد و
وارد اسفند شدیم. برف هنوز زمین را میپوشاند. شبها، صدای زوزهی گرگها با سرفههای
خشک بچهها قاطی میشد. ولی در یکی از شبهای پرستاره، خبر آمد که یک برادر بومی
جوان ویک برادر از بچههای قدیمی در حال آمدن به سمت پایگاهاند. به ما گفتند:
«عزیز چرخانداز و بهمن رحیمیان.»
همه ساکت شدند. عزیز
را که اسمش آمد، یکی از بچهها گفت: «یاد روزهای اوین افتادم، وقتی که خمینی هنوز
شاه را سرنگون نکرده بود، این عزیز زیر بازجویی شکنجه میشد.»
وقتی رسیدند، عزیز با
همان لبخند ابدیاش گفت: «خیلی دیر رسیدم؟»
گفتم: «نه، تازه
وقتشه. اشمس رسیده.»
اسم پایگاه را
گذاشتیم: پایگاه شهید نصرالله
طالشی.
به افتخار اولین شهید جنگل رامسر، که در جلوی خانه پدرش در ساداتمحله، در
همان خاکی که در آن بزرگ شده بود، آرمیده بود. این اسم برای ما فقط یک عنوان نبود؛
یک عهد بود، یک یادآور همیشگی که چرا در جنگلیم و چرا مبارزه میکنیم.
پایگاه حالا دیگر شکل
گرفته بود. بعد از گذر از آن رودخانه سهمگین، آن سرمای نفسگیر، و آن شب وحشتناک
با گرگها، رسیدن به این نقطه مثل دست یافتن به یک سنگر کوچک اما امن بود. هرچند
هنوز در دل جنگل بودیم، اما دیگر پراکنده و سرگردان نبودیم. یک نقطه متمرکز داشتیم
که هم سرپناه بود، هم سنگر، هم امید.
از همان روزها تقسیم
وظایف جدیتر شد. هرکداممان کاری برعهده گرفت. یکی مسئول نگهبانی و دیدبانی بود،
یکی مسئول آوردن آب از چشمه. دیگری کار پخت و پز و نگهداری آتش را برعهده داشت.
همهچیز باید با کمترین صدا و ردپا انجام میشد. هنوز خطر لو رفتن وجود داشت،
بخصوص بعد از آن اتفاق روز ۱۸ بهمن، که تصمیم به جابهجایی گرفتیم.
شبها اگر هوا صاف
بود، مهتاب روی برفها میتابید و جنگل در سکوتی عجیب فرو میرفت. فقط صدای
جیرجیرک یا گهگاه زوزه حیوانی از دور ویا صدای گوش خراش جغدی شنیده میشد. ما در
همان شبها، زیر نایلون و سقف شمشاد، مینشستیم و با هم حرف میزدیم. گاهی از شهر
میگفتیم، از خانههایمان، از مادرها و خواهرها، از رفقای شهیدمان. گاهی هم فقط
سکوت بود. سکوتی که پر از فکر و خشم و امید بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر