جنگل رامسر؛ ادامهی خروش نسلی آگاه و پاکبازمجاهد خلق
رامسر، درهها و جنگلهای
دالخانی، بیبالان، روسر، ساداتمحله و کتالم، از همان روزهایی که خاکش با خون
پیشتازان رنگین شد، بار دیگر در تاریخ مقاومت ایران ثبت شد. نسیم سرد شمال، پیام
شهیدان مجاورمحله را با خود آورده بود؛ که درختان جنگل اگر بسوزند، میمانند، ولی
خم نمیشوند.
در آن روزها، خبری از
برگشت و عقبنشینی نبود. سرکوب و خیانت از هر سو حملهور شده بود. رژیم، از ساری
تا شهسوار، از چماقدارهای هفتادودوتن تا بازجویان زندان بندرگز، بهدنبال شکار جانهای
بیدار بود. آنسوتر، پزشکی در شهسوار، شبح لاجوردی در مازندران شده بود. دست در
دست اطلاعات سپاه، سرنوشت بسیاری از فرزندان این خاک را با بازجویی و شکنجه نوشت.
اما هیچچیز نتوانست آتشی را که در دل جنگلهای رامسر شعلهور شده بود، خاموش کند.
با بازسازی تشکیلات
مقاومت در مازندران، فرمان جدیدی هم به سمت رامسر گسیل شد. مأموریت، روشن بود:
ادامهی مقاومت، سازماندهی مجدد، و مقابله با سرکوب محلی. پایگاههایی در دل درهها
و ارتفاعات جنگل شکل گرفتند؛ ابتدایی ولی مقاوم. پنهان ولی زنده. نهفقط برای زندهماندن،
که برای زندهکردن راه.
در دالخانی و بیبالان،
پایگاههای آموزش و نگهداری شکل گرفت. جوانانی که از شهرهای مختلف گیلان و
مازندران خود را به آنجا رسانده بودند، در فضای باز، زیر آسمان و درخت، اسلحه به
دست میگرفتند و در کنار آموزش نظامی، تحلیل سیاسی و اصول تشکیلاتی نیز میآموختند.
شبها، دور آتش، قصهی مجاورمحله و خیپوست گفته میشد. روزها، عملیاتهای شناسایی
و تمرین بقا در جنگل.
در همین روزها بود که
سرپلهای رژیم در کتالم و ساداتمحله شناسایی شدند. گامهایی آهسته اما پیوسته
برای پاکسازی منطقه از نیروهای اطلاعاتی آغاز شد. بعضی خانهها که مأمن شکنجهگران
شده بودند، زیر نظر گرفته شدند. مقاومت، وارد فاز تدافعی فعال شده بود. عملیاتهایی
علیه مزدوران محلی، علیه خبرچینها و پایگاههای سرکوب صورت گرفت؛ عملیاتی که
اگرچه خبر آن به رسانهها نرسید، اما لرزهاش به اندام فرمانداری شهسوار و پایگاه
سپاه افتاد.
نام شهیدان جنگل
رامسر، با خون نوشته شده است. از نوجوانی که در جریان تدارک آذوقه به پایگاهها
شهید شد تا آن مجاهد خلقی که در درگیری در روسر، محاصره شد ولی تسلیم نگشت. از آن
زن فداکاری که در ساداتمحله، پایگاه مخفی را در خانهاش نگهداشت، تا جوانی که
پایگاه را شبانه به دالخانی رساند. اینان، بینام یا با نام، در حافظهی جنگل
جاودانهاند.
خیانتکاران هم در
همان سالها چهره نشان دادند. کسانی که با وعدههای دروغ، برخی پایگاهها را لو
دادند، یا با جاسوسی برای پزشکی و بازجوهایش، ردی از مقاومت را به دشمن نشان
دادند. اما ضربات به مقاومت، فقط موجب تقویت آن شد. چرا که هر بار، با شهادت یکی،
چند نفر دیگر به صف میپیوستند. این، منطق جنگل بود. منطق خون.
امروز، وقتی به کوهها
و درههای رامسر نگاه میکنی، هنوز صدایی از آن سالها در باد میپیچد. صدای
فریادی که میگوید: ما برای زیستن نیامدیم، ما برای ایستادن آمدیم. برای آنکه راه
مقاومت به هر قیمت گشوده شود ، مقاومت در جنگلهای رامسر پا کرفت. راهی که به خون
آغشته بود، اما روشن. راهی که در آن، وفاداری، تنها ملاک بود و خیانت، تنها مرگ.
اما جنگل رامسر تنها
نقطهای برای عقبنشینی و سنگر نبود، بلکه جای برخاستن و بازسازی امیدها بود.
فرماندهی تشکیلات در این منطقه، با آگاهی از جغرافیای پیچیدهی کوهستان و شبکههای
محلی، راه نفوذ به عمق دشمن را پیدا کرده بود. خطوط ارتباطی جدیدی میان رامسر و
ساری، و حتی بهسمت چالوس و نوشهر گشوده شد. پایگاههای سیار، به کمک قاطر و
بارهای آذوقه، در نقاط مختلف پراکنده شدند تا امنیت و تحرک تشکیلات حفظ شود.
رژیم که از توسعهی
این پایگاهها وحشت داشت، فشار سرکوب را در روستاهای اطراف افزایش داد. خانهبهخانه
در بیبالان و ساداتمحله یورش میبردند، خانوادههای مشکوک را تهدید و زندانی میکردند.
نیروهای بومی، زیر فشار تهدید و تطمیع، گاه دو پاره میشدند؛ برخی، مسیر خیانت را
برگزیدند و برخی دیگر، قهرمانانه در سکوت مقاومت کردند.
در یکی از این یورشها،
مأموران رژیم پایگاه مخفی کوچکی را در دل یک دره کشف کردند. دو مجاهد که در آنجا
حضور داشتند، تا آخرین گلوله جنگیدند و نهایتاً با انفجار نارنجک خود، راهی آسمان
شدند. تنها نشانهی باقیمانده از آنان، یک کتابچهی چرمی بود که در آن تحلیل
سیاسی تشکیلات، ترانههای انقلابی، و یک جمله نوشته شده بود:
«زندگی را برای مبارزه میخواهیم، نه مبارزه را برای زندگی.»
زمستانهای رامسر،
برای نیروهای مقاومت، فصل آزمایش بود. یخ و گرسنگی، مه غلیظ و خطر حملهی حیوانات،
همه با خطر همیشگی کشفشدن و حملهی دشمن درآمیخته بود. اما همین زمستانها، نسل
تازهای از کوهنشینان انقلابی را پرورش داد؛ کسانی که در دل کوه، از حنجرهی خستهشان
آوای آزادی برمیآمد.
در همین دوره، ارتباط
با برخی نیروهای مردمی در کلاردشت و نیروهای شهری برقرار شد. پیام مقاومت از دل شهر ها وروستاها ،
حالا به بلندیهای دالخانی و حتی دورتر رسیده بود. در پاییز ۱۳۶۳، گزارشی از تحرکات
دشمن از طریق یکی از این ارتباطها به دست آمد و جلوی یک یورش بزرگ دشمن گرفته شد.
نقش مردم و هواداران محلی، اگرچه گاه ناپیدا، اما تعیینکننده بود. آنان بودند که
مسیرها را نشان میدادند، آذوقه میرساندند، و به هنگام خطر، راهگریز را باز میکردند.
اما دشمن نیز بیکار
ننشسته بود. یک گروه نفوذی از مزدوران محلی و نیروهای اطلاعات سپاه، با هدایت
مستقیم پزشکی، مأمور تعقیب و شناسایی نفرات مقاومت در مناطق کوهستانی شد. این گروه
در یک مورد موفق شد یکی از حلقههای تدارکاتی را شناسایی کرده و دو نفر از حاملان
آذوقه را بهشدت شکنجه کند. یکی از آنها بهشهادت رسید، اما نفر دوم با تحمل
شکنجه، هیچ اطلاعاتی را لو نداد. بعدها، فرمانده مقاومت در یادداشتی نوشت:
«همهی درختان جنگل، یکی نیستند. بعضیها با ایستادگیشان، ریشهی امید را تا
آسمان میبرند.»
روایت جنگل رامسر،
روایتی است از پایداری خاموش، از ایستادن در دل توفان، و از پرچمهایی که اگرچه در
دست باد، اما همواره در مسیر ایستادگی برافراشته ماندند. مقاومت در این منطقه، نه
در یک عملیات بزرگ، که در دهها اقدام کوچک، در سکوت شب، در مسیرهای خاکی، در نگاههای
مطمئن مادران روستایی، و در زمزمهی ترانههای جنگل، معنا یافت.
امروز، آنسوی نقشهها،
آنسوی گزارشهای رسمی، باید کسی باشد که قصهی این ایستادگی را بازگو کند. کسی که
بگوید چگونه در دل درههای بیبالان، جوانی با کیسهی نان، مسیر مبارزه را زنده
نگه داشت. کسی که شهادت بینامترینها را، با نامترین صداها فریاد بزند.
ایرج همیشه از زمستان
۱۳۶۲ بهعنوان یکی از سهمگینترین دورههای زندگیاش یاد میکرد.
میگفت:
«در دل برف، دشمنی که میدیدی، خطرش کمتر از آن دشمنی بود که در لباس دوست،
پشتت ایستاده بود.»
او خاطرهای را تعریف میکرد از شبی در پایگاه جنگلی بالای دالخانی، وقتی که
یکی از افراد بهظاهر مطمئن، ناگهان ناپدید شد. صبح روز بعد، نیروهای رژیم با دقتی
عجیب محل پناهگاه را هدف قرار دادند. شب قبل، ایرج احساس بدی داشته. بارها به نقشه
برگشته، مسیرها را مرور کرده، و تصمیم میگیرد جایگاه تیم را تغییر دهد.
چند ساعت بعد، همان نقطه زیر آتش سنگین دشمن فرو میریزد.
او همیشه تأکید داشت:
«جنگ در جنگل فقط جنگ با پاسدار نبود؛ جنگ با شک، جنگ با خیانت، جنگ با ترس و
سرما و گرسنگی هم بود. اما از همه خطرناکتر، آن نیشخندی بود که بعضیوقتها از
میان ما بلند میشد.»
ایرج بهیاد داشت شبهایی
را که پای گاز پیکنیک، ساعتها با بچهها حرف میزد. از انقلاب، از آرمان، از
شهرهایی که پشتسر گذاشته بودند. در یک شب مهآلود، یکی از بچهها گفت:
«تو که فرماندهای، بگو واقعاً امید هست؟ ما برمیگردیم؟»
ایرج در جواب فقط گفت:
«ما اینجاییم، یعنی امید هست. اگر نباشد، دیگر هیچکس نخواهد ماند تا بپرسد.»
او از روزی هم تعریف
میکرد که بهاتفاق یکی از نیروهای جوان، بهنام «مرتضی»، برای شناسایی مسیر
تدارکاتی به سمت روستای کتالم پایین رفتند. در بازگشت، راه را گم کردند. مه غلیظ
همهجا را گرفته بود. قاطر آذوقه، از ترس صدای گرگ، رم کرد و پناهگاه موقتشان را
زیر بار انداخت. شب، در سرمای استخوانسوز، به پناهگاه گِلآلودی پناه بردند. صبح
روز بعد، وقتی آفتاب از پشت کوه درآمد، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفسنفس
دو نفری بود که زنده مانده بودند.
ایرج بعدها گفت:
«هر بار که مرگ را رد میکردیم، انگار یک پله بالاتر میرفتیم؛ نه در قدرت،
در وفاداری.»
او از یک ضربهی مهم
هم گفت که بهواسطهی اشتباه یکی از نیروهای جدید به وجود آمد. ایرج که متوجه
تغییر رفتار آن نفر شده بود، بلافاصله فرمان داد جابهجایی انجام شود. یک پاتک
دشمن که قرار بود رأس یک نیمهشب، پایگاه دوم را بزند، بهدلیل همین هوشیاری ناکام
ماند. آن نفر بعدها اعتراف کرد که تحت فشار خانواده و تهدید پاسداران، وادار به
همکاری شده بود.
ایرج، در جلسهای که با جمع بسته بود، گفته بود:
«وفاداری را نمیشود در آموزش داد. وفاداری را باید در چشم رفیق دید، وقتی از
گرسنگی به زانو افتاده اما باز میپرسد: امروز عملیات داریم؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر