فردا، وقتی هوا گرگومیش شد، رفتم سر مزار پسرعمویم احمد.
مزار مجاهد قهرمان احمد رحیم مشائی که توسط پاسداران واسفندیار رحیم مشائی بشهادت رسید
همان باغ روبهروی خانهمان، همانجا که بعد از تیرباران، شبانه خاکش کردند.
خم شدم روی سنگ بینشان، چشم دوختم به آن خاک بیصدا.
زمزمه کردم:
«احمد… یا انتقامت را میگیرم، یا قبر بعدی کنار تو، مال من است.»
روزم با مزار تو شروع شد، و قرار بود تا شب، به دیدار جنگل ختم شود.
👣 رد پاهایی که به جنگل میرسیدند…
بعد از آزادی، همهی محلهی کتالم برای دیدنم آمده بودند.
هر که از در میآمد، در نگاهش دلسوزی بود، در لبخندش نوعی ترس:
مبادا این بچه، دوباره به دل آتش بزند…
مادرم، برادرم، همه سایهوار دنبالم بودند.
میخواستند زمینگیرم کنند.
یک روز، عروسیام را پیش کشیدند.
زن برادرم آمد گفت:
– مادرم میگه هر که را دوست داری، بگو تا برایت خواستگاری کنیم.
صدایم بالا رفت:
«برو بگو هنوز سر قبر احمد علف سبز نشده، شما دنبال عروسی منی؟!»
میفهمیدم.
میخواستند به زنجیر بکشندم، با نام زندگی.
اما من زندگی را جای دیگری دیده بودم… در خون یاران.
🕯 نقطهی روشن در تاریکی
شبانه رفتم خانهی بیژن رحیمیان در رمک.
با بهمن هم آنجا بود.
ما سه نفر، زندانیان سر موضع، هنوز زنده، هنوز ایستاده.
بیژن گفت خبری شنیده که تعدادی از بچهها به جنگل رفتهاند.
همانجا با هم عهد بستیم:
اگر یکیمان راهی به جنگل یافت، دیگری را هم وصل کند.
نامهی بیژن: رمز وصال
۲۹ اردیبهشت، روی ایوان نشسته بودم که ناگهان مادر بیژن آمد.
نفسنفسزنان، با دستش یک تکه کاغذ.
بیژن نوشته بود:
«ساعت ۱۰ صبح، کنار قبرستان جاده رمک به ساداتمحله، کسی با نایلکس آبی میآید. دنبالش راه بیفت، ولی خودت را آشنا نزن. لباس گرم بپوش. تو را میبرد به سازمان.»
همهچیز روشن بود.
با برادرم و دختر کوچکش «سرور» سوار ماشین شدیم تا عادیسازی قرار رعایت شود.
وقتی بیژن را دیدم – با همان نایلکس آبی در دست – از ماشین پیاده شدم، با فاصله پشت سرش راه افتادم.
بعد از طی حدود ۵۰۰ متر در میان باغ پرتقال و چای، یکباره ۴ یا ۵ نفر از پشت درختان بیرون آمدند…
در دستشان اسلحه بود.
و من در یک لحظه فهمیدم:
بازگشتم.
در آغوش جنگل
یکی از آنها را شناختم.
داوود طالش شریفی.
با یوزی در دست.
پریدم بغلش، آنقدر او را فشردم که انگار میخواستم جای همهی شهدا، همهی رفیقهای اعدامشده، همهی لحظههای نبودن را با یک بغل، جبران کنم.
گریه نکردم… اما گلوی بغضگرفتهام را، او فهمید.
راه افتادیم.صد متر جلوتر، سه نفر دیگر ظاهر شدند.
یکیشان را شناختم.
اسدالله عسگر رمکی.
خواستم بغلش کنم، دستم را پس زد.
گفت:
– ببخشید، نمیشناسمتون.
جا خوردم.
رفیق چندینساله بودیم. زندان کشیده، شکنجهدیده. چرا؟
نمیدانستم آن لحظه دارد اصل حداقل اطلاعات تشکیلاتی را رعایت میکند.
نمیدانستم او با همین یک جمله، امنیت من و خودش و گروه را حفظ کرده.
ناراحت شدم. ولی بعدها فهمیدم…
در جنگل، حتی سلام هم باید مقاومتی باشد.
وصال در بارگاه، آغاز راهی بیپایان
وقتی به نقطهی دوم رسیدیم، خستگی راه در جانم نشسته بود، ولی ذرهای از روحیهام کم نشده بود. فرمانده مقاومت در جنگل همانجا بود.
ما پنج نفر بودیم: من، بیژن رحیمیان، بهمن رحیمیان، مختار خان طالشی، و فیروز از لنگرود.
فرمانده تکتکمان را جداگانه صدا زد. گفت:
– «آیا حاضری به جنگل وصل شوی؟ آیا طاقت این مسیر را داری؟»
پاسخم همان بود که سالها در دل داشتم:
«من در آرزوی این روز زندگی کردم.»
گفت: «جنگل سخت است، سرد است، خون دارد، گرسنگی دارد، دشمن دارد…»
من فقط یک کلمه گفتم:
«مقاومت دارد.»
بعد، نان بربری و پنیر را تقسیم کردیم و حرکت کردیم به سمت عمق جنگل.
یاد میگرفتیم، میرفتیم، میساختیم
در راه، بچهها قوانین جنگل را به ما یاد دادند.
– رد نگذارید.
– شاخهها را بشکنید.
– نفر عقبدار، ردپا را پاک کند.
– از دید دوربین یا رهگذر دور بمانید.
راه طولانی بود، از میان بوتهزار و صخره و درخت.
تا شب رسیدیم به جایی به نام بارگاه.
باران میبارید.
درخت تنومند خشکی را پیدا کردیم، شکستیم و از سه سر آن آتش روشن کردیم.
پاها دراز، پتو روی صورت، و سقفمان… چکههای باران بود.
اما هیچکس خسته نبود. چون به آرزویش رسیده بود.
نگهبانی در دل باران، با ژ-۳ در دست
شب، نوبت نگهبانی من بود.
اولین شب وصل تازهواردها را نگهبانی نمیدادند. ولی چون همه خسته بودند، نوبت من شد.
ژ-۳ را تحویل گرفتم. با دو دقیقه آموزش. سفت چسبیدم به آن.
چشمهایم در دل جنگل تاریک، دنبال صدا بود.
نیمساعت نگذشته بود که ناگهان صدایی آمد…
آواز خواندن یک نفر… با صدای بلند، نزدیک میشد.
اول فکر کردم خوابم. ولی نه… صدای آدم بود، در دل جنگل، نیمهشب، تنها.
با فریاد گفتم:
«بچهها پاشین! بچهها پاشین!»
همه بلند شدند. فرمانده بلافاصله به شهید داوود طالش شریفی گفت با یک نفر دیگر بروند سرک بکِشند.
رفتند. برگشتند. گفتند:
– رد پای آدم هست.
– به احتمال زیاد، گالش شبرو بوده که برای ترساندن حیوانات، صدا درمیآورده…
ما که خوابمان پرید، تا صبح بیدار ماندیم.
🏕 پایگاه مقاومت؛ خانهای از برگها
صبح، با فرمان حرکت دوباره به راه افتادیم.
ظهر، به جایی رسیدیم بین دالخانی و بارگاه.
پایگاهی در دل جنگل. ساختهشده از برگ و شاخه.
آنقدر روی سقفش برگ ریخته بودند که آب باران به زیر نفوذ نمیکرد.
و آنجا، دوباره یاران را دیدم.
رضا ملکی، باقر علی اسماعیلی، ایرج یوسف طالشی…
یادآور فاز سیاسی، خاطرات تظاهرات، شبنامه، فرار از دست فالانژها، و آنچه پس از آن شد: زندان، شکنجه، اعدام.
با هم دوباره پیمان بستیم
با دیدنشان، دلم به لرزه افتاد.
هرکدام داستانی در دل داشتند.
هرکدام عزیزی را از دست داده بود.
اما نه کینهای بود، نه نالهای، نه اندوهی شکستخورده.
همه یک چیز میگفتند:
«انتخاب کردهایم. با چشم باز. و تا آخر میمانیم.»
دست در دست هم گذاشتیم.
در دل آن پایگاه جنگلی، دوباره بیعت کردیم با خلقمان، با سازمانمان، با رهبریمان.
گردان سعادتی؛ از شب موشها تا شعلهی شمشادها
از اولین شب وصل شدنمان، تا استقرار در پایگاه دوم، تنها چند روز فاصله بود، اما برای من، مثل سفری در قلب تاریخ بود.
در همان پایگاه اول، مشکل اصلیمان نه دشمن، نه باران، که موشها بودند!
از سر و کولمان بالا میرفتند، کف پاهایمان را شبها میجویدند، و انگار مأمور بودند که نگذارند بخوابیم.
وقتی آفتاب از لای درختها رد میشد، جایی پیدا میکردیم، کف زمین، روی علفهای خیس…
و میخوابیدیم، تا جایی که صدای خشخش موشها بیدارمان کند.
صابون، تاید، تیغ؟ هیچچیز نبود.
اما ایمان، انضباط، و تعهد؟ بیشتر از همیشه.
حرکت به سمت رودخانه؛ پایگاه اعیانی ما!
چند روز که گذشت، گفتند میرویم به پایگاه جدید.
از شنیدن این خبر خوشحال شدم، حس میکردم پا دارم برای دویدن.
راه افتادیم، مسیر از دل کوه و رودخانه میگذشت.
تا رسیدیم به پایگاهی کنار رود. اسم نداشت، اما ما به شوخی میگفتیم:
«پایگاه اعیانی!»
چرا؟ چون:
- رودخانه در کنارمان بود.
- آرد و نمک داشتیم.
- دو آلاچیق با چوب و برگ ساخته بودیم.
- و شبها، صدای آب، لالاییمان بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر