۱۴۰۴ خرداد ۱۱, یکشنبه

خروش جنگل های شمال (جلد دوم) جنگل رامسر، دالخانی و سرولات - تابلوی خونین صدق و فدا بر پایه خاطرات مجاهد خلق عظیم (مالک) مشائی

 خروش جنگل های شمال (جلد دوم) جنگل رامسر، دالخانی و سرولات - تابلوی خونین صدق و فدا

بر پایه خاطرات مجاهد خلق عظیم (مالک) مشائی


 مالک یا عظیم رحیم مشائی از رزمندگان جنگل رامسر واز مجاهدان اشرف ۳عکس از آرشیو

مقدمه‌

در دل تاریک‌ترین سال‌های تاریخ معاصر ایران، جنگل فریاد زد. نه از سر جنون، نه برای گریز، بلکه با آگاهی، با آرمان، و با انتخاب. این کتاب روایت گام‌به‌گام کسانی‌ست که در هنگامه‌ی سرکوب و شکنجه، ترجیح دادند بسوزند اما نسوزند، بمیرند اما زنده بمانند. آنان که به‌جای نان، اسلحه برداشتند و به‌جای سقف، زیر برگ‌های نم‌خورده شمشاد خوابیدند، تنها یک مقصد داشتند: آزادی.


از جنگل خی‌پوست تا رودسر و از رامسر تا پره سر و قلقه‌تپه کردستان ، این کتاب نه فقط گزارش یک مقاومت بلکه تابلوی خونین صداقت است؛ شهادت‌نامه‌ی نسلی که به جای تن‌دادن به تسلیم، تن‌شان را سپر کردند و وفادار ماندند. این کتاب به‌قصد ثبت، به نیت افشا و برای نسل‌هایی نوشته شده که شاید روزی بپرسند: چگونه باید ایستاد؟     

  مصطفی نیکار ش-ب

فصل اول

از رمک تا باشگاه افسران – خاطرات من، عظیم رحیم مشائی (مالک)

۷ فروردین سال ۶۰ بود. هنوز سه ماه مانده بود تا ۳۰ خرداد. صبح زود، هوا سرد و زمین یخ‌زده بود. من و بهروز رحیمان توی خانه یکی از هواداران در رمک رامسر بودیم که حمله کردند. هم‌زمان با حمله، فهمیدم که ارازل و پاسدارهای رژیم را از جاهای مختلف آورده‌اند، از رودسر، رشت، اصفهان… لهجه‌هایشان معلوم بود، بومی نبودند.

نزدیک ساعت ۹ صبح بود که ما را گرفتند. با پای برهنه، چشم‌بسته، بردندمان سپاه رامسر. سپاهی که قبلاً دبیرستان الوند بود، حالا شده بود شکنجه‌گاه.

من را با دست‌های باز، پشت به دیوار نگه داشتند. از دیوار هم حدود یک متر فاصله داشتم. چشم‌بند زده بودند، پاهایم روی زمین سرد و خیس یخ زده بود. هر پاسداری که می‌آمد، انگار نوبتش بود که دق‌ودلی خالی کند؛ یکی لگد می‌زد، یکی مشت، یکی تف.

همه‌شان من را می‌شناختند. ما توی شهر کار کرده بودیم، تأثیر گذاشته بودیم، میدان‌ها را گرفته بودیم. حالا آمده بودند انتقام بگیرند. با اون وضعیت بازو و فاصله از دیوار، وقتی ضربه می‌خورد، یا به دیوار می‌خوردم یا نقش زمین می‌شدم. هیچ تعادلی نداشتم.

ساعت‌ها این وضعیت ادامه داشت. من اسمم را حسین می‌گفتم، فامیلی‌ام را مظلوم. آدرس می‌پرسیدند، می‌گفتم خانه ندارم. همین که می‌دیدند جواب نمی‌دهم یا آن‌طور که می‌خواهند نمی‌شنوند، دیوانه می‌شدند. با تمام قدرت می‌زدند.

بین‌شان صدایی بود که برایم آشنا بود، اما نمی‌خواستم باور کنم. اسفندیار رحیم مشائی بود. به‌اصطلاح پسرعمویم. هی فریاد می‌زد: «اسمت عظیمه نه حسین! ریاکاری نکن!» و بعد با مشت و لگد می‌افتاد به جانم. باورم نمی‌شد، ولی صدای دیگر هم آمد: فرهاد حسن مشائی. حالا دو نفر از همان خانواده، جلوی چشمم، به من به جرم وفاداری به راه، حمله می‌کردند.

بعدها فهمیدم اسفندیار با اطلاعات همکاری تنگاتنگ داشته، مأمور قرارگاه ابوالفضل بوده. یعنی بخشی از پروژه سرکوب جنگل‌های رامسر و قائم‌شهر و پره‌سر.

تا نزدیکی‌های شب، حتی نفهمیدم چند ساعت گذشته. فقط احساس می‌کردم مایعی گرم از سر و صورتم می‌ریزد. خون بود. بویش را حس می‌کردم. ولی چشمم بسته بود. پابرهنه، سرما خورده، از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، زیر لگد یک پاسدار بودم.

یک لحظه چشمم را باز کردند، گفتند شام. ولی حواسم به لباس‌هایم بود که خونی بودند. گفتم آب می‌خواهم وضو بگیرم. بحث‌شان شد. یکی گفت آب بدهیم، یکی گفت: این‌ها منافقند، نماز نمی‌خوانند.

وقتی نمازم تمام شد، در اتاق، یک نفر را با لباس خواب، خونی و بی‌حال انداختند گوشه‌ای. باور نمی‌کردم. پدرم بود. همان موقع یکی از پاسدارها من را کشید بیرون. دوباره همان وضعیت دیوار و شکنجه تکرار شد.

پاهایم دیگر حس نداشت. صدای قدم‌ها که نزدیک می‌شد، یعنی ضربه‌ی بعدی. هر بار که صدایی می‌آمد، من خودم را سفت می‌کردم، ولی هیچ چیزی نمی‌توانست آماده‌ام کند. با لگد می‌زدند به شکمم، پوتین روی پاهایم فشار می‌دادند.

نهایتاً نیمه‌شب بود که دست و چشمم را بستند، از جایی مثل بتون انداختنم به جایی دیگر. سردتر بود. بعد از چند دقیقه، صدای استارت ماشین آمد. فهمیدم که توی ماشین هستم. نمی‌دانستم کجا. در پیچ‌ها قل می‌خوردم. فهمیدم یکی دیگر هم هست. حرفی نزدم. شک داشتم که پاسدار نباشد.

نزدیکی‌های صبح ماشین ایستاد. من را پیاده کردند. دست به گردنم انداختند، چشم و دستم را باز کردند. پرت شدم توی یک راهرو. یکی آمد، گفت از کجا آوردنت؟ گفتم رامسر. خودش گفت: اینجا زندان باشگاه افسران رشت است.

سه اتاق داشتند. یکی برای هواداران سازمان، یکی برای زندانی‌های عادی، یکی برای مارکسیست‌ها. گفت: کجا می‌خوای بری؟ گفتم: می‌خوام برم پیش بچه‌های سازمان.

و این، آغاز فصل بعدی زندگی‌ام شداز شکنجه‌گاه تا مقاومت در سلول.

فصل دوم خروش جنگل

زندان باشگاه افسران و نیروی دریایی – روایت مقاومت در دل سیاهی

       خاطرات عظیم (مالک) رحیم مشائی

خروش جنگل های شمال (جلد دوم)  جنگل رامسر، دالخانی و سرولات تابلوی خونین صدق و فدا

ادامه مطلب وتمام کتاب را همینجا روی همین لینک کلیک کنیدو بخوانید 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴

 ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴   مقدمه: سی‌وچهارمین جلسه دادگاه فرمایشیِ رژیم، که آن را به‌نام «دادگاه ۱...