نسل سرخ آبکنار،انزلی،گیلان؛ دفتر خونین مجاهدان خلق
مقدمه :

شهر بندر انزلی

نقشه موقعیت آبکنار به نسبت بندر انزلی ودریای خزر
آبکنار؛ دهکدهای در حاشیه دریا، در قلب تاریخ
آبکنار، روستاییست در منتهیالیه جنوب غربی بندر انزلی؛ درست در حاشیهی تالاب انزلی، یکی از بکرترین و زیباترین تالابهای جهان. این روستای ماهیگیرنشین، با نخلهای رقصان در بادهای خزری، با کلبههایی چوبی در آغوش نیزارها، و با زمینهایی مرطوب و بارور، در نقطهای از گیلان قرار گرفته که همزیستی انسان و طبیعت، هزاران سال قدمت دارد.
تالاب انزلی، که زمانی نفس گیلان و ایران بود، در مجاورت مستقیم آبکنار قرار دارد. روزگاری قایقهای چوبی از دل همین تالاب، مردان صیاد را با پاروهای پینهبستهشان تا دل خزر میبرد. اما امروز، این تالاب نیز به سرنوشت روستا دچار شده است. سوءمدیریت، خشکسازیهای غیرقانونی، آلایندگی صنایع وابسته به سپاه و زمینخواریهای سازمانیافتهی حکومتی، حیات آن را به لب مرگ رساندهاند. تالابی که با پرندگان مهاجرش، با نیزارهای دلافروزش، و با تنفس زمین، حیاتبخش منطقه بود، حالا تنها شاهدیست خاموش بر ویرانی نظاممند.
آبکنار، از این نظر، یک نقطهی معمولی در شمال ایران نیست؛ بلکه یکی از آخرین سنگرهای تاریخی زیست انسانیِ هماهنگ با طبیعت، و نیز سنگری مقاومت سیاسی و اجتماعی است. مردمانش، از صیاد و نجار گرفته تا معلم و دانشآموز، در رگهایشان هم صدای موج است و هم زمزمه آزادی.
این روستای ساحلی، با نخلهای سر به آسمانکشیده، مردمانی دارد که با دریا زیستهاند؛ صیادانی زحمتکش، کارگرانی شریف، و مادرانی که صدای امواج را به لالایی آرمان بدل کردهاند. از بازار ماهیفروشان تا کلبههای چوبی کنار اسکله، آبکنار از دیرباز خاک و خونِ تلاش بوده است؛ جایی که درد و کار و امید در هم میآمیزند.
در روزگاران پیش از انقلاب، فضای اجتماعی این منطقه از آگاهی و ظلمستیزی سرشار بود. کارگران بندر، صیادان، معلمان و دانشآموزان، همگی از ظلم پهلوی به ستوه آمده بودند و بیآنکه نامی از سیاست بدانند، خود سیاست را با جان و زندگیشان فریاد میزدند. اینجا نه فقط فقر، که فخرِ مبارزه در دل کوچهها جریان داشت.
با پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، آبکنار از نخستین مناطقی بود که با آغوش باز پذیرای نیروهای انقلابی شد، و بیهیچ شک و تردیدی، پرچم وفاداریاش را به سازمان مجاهدین خلق ایران برافراشت. کوچهها، کلاسها، و بازارها از شور انقلابی پر بود؛ مجاهدین، نه بیگانه، که فرزندان خود مردم بودند.
اما پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، روزهای خون و خیانت فرارسید. در حالیکه شهرها زیر چکمه پاسداران به سکوت کشانده میشد، آبکنار هنوز شعلهور بود. حتی در ۸ تیر ۱۳۶۰ که هادی غفاری، شکنجهگر معروف، با گروهی از پاسداران به آبکنار آمد تا این منطقه را بهاصطلاح «پاکسازی» کند، مردم با شجاعتِ کمنظیری مقاومت کردند. صیادان، کارگران، نوجوانان مدرسه، و مادران با فریادهایی در دفاع از حق، پاسداران را پس راندند و غفاری را مجبور به فرار کردند. صحنهای که در حافظهی انقلابی آبکنار چون نگینی میدرخشد.
آبکنار تسلیم نشد. خون جمشید صدفزاد در مشهد، مسعود رسولی در زادگاه، مظاهر آزاد در رشت، حسن قاسمیزاده در تهران، عباس ساجدی و سلمان دازگر و متین شکوفه در زندان اوین، محسن مهدوی و خسرو دانش در قتلعام گوهردشت، مجتبی نیکو در سنندج، بیژن اسلامی و فریدون سوبری و فرزان ببری و دهها چهرهی گمنام و پرشکوه دیگر، گواهی است بر این که این روستا تا پایان ایستاد.
خمینی با تمام قوا تلاش کرد با راه انداختن جنگ داخلی علیه مردم و پیشتازان آزادی، صدای انقلاب و مقاومت را خاموش کند. او میخواست خروش خلق را با سرکوبی سراسری و قتلعام در داخل، و با جنگ خارجی در مرزها بپوشاند و پنهان کند. اما صدای خون شنیده شد؛ و خون شنیدنیست.
مقدمه کتاب: چرا باید روایت کرد؟
این کتاب—با عنوان «فرمانده صدور؛ از آبکنار تا ابدیت»—نهفقط برای ثبت یک زندگی قهرمانانه، بلکه برای ثبت خونهای بر زمینمانده، شورهای برنیامده، و رویاهای سرکوبشدهایست که در روستاهای کوچک اما بزرگروحی چون آبکنار ریشه داشتند. از شهید سیدابراهیم معصومی تا دهها همرزم و هممحلهایاش، این کتاب روایتیست از وفاداری و ایستادگی. روایتی از نسلی که مبارزه را نه در شعار، که در زیستن و رفتن معنا کرد.
پیشدرآمد: قطرهای از دریای خون
وقتی روستایی چون آبکنار، با همه کوچکیاش در نقشه جغرافیا، به قطب مقاومت در برابر شاه و شیخ بدل میشود، میتوان فهمید که مبارزه و آگاهی از بطن زندگی مردم برخاسته است. کتاب پیش رو، نه صرفاً یک زندگینامه، که شعلهای است از دریای آتشینی که خمینی با برپایی جنگ داخلی علیه مردم شعلهور ساخت. جنگی که با پوشش جنگ خارجی، سرکوب داخلی را مشروع جلوه میداد. اما واقعیت این بود: روستاهایی چون آبکنار، قربانی این جنون سرکوب بودند. با دهها شهید از فرزندانش، این روستا سندی است بر وفاداری تا پای جان.
ما با این روایتها، نه گذشته را زنده میکنیم، که آینده را از فراموشی نجات میدهیم.
فصل اول کتاب:
«فرمانده صدور؛ از آبکنار تا ابدیت»

مجاهد قهرمان فرمانده صدور ابراهیم معصومی از آبکنار انزلی
مجاهد شهید سیدابراهیم معصومی (فرمانده صدور)
در میان مردابهای آرام و ساحلهای بیصدا، در دل روستایی بهنام آبکنار از توابع بندرانزلی، سال ۱۳۳۷ فرزندی دیده به جهان گشود که بعدها نامش به یکی از پرصلابتترین فرماندهان فاز نظامی در شمال ایران تبدیل شد. سیدابراهیم معصومی، فرزند مردم مقاوم و دلیر آبکنار، از همان نوجوانی با روحیهای جستجوگر و مقاوم، راه خود را از حصار نابرابری و جهل جدا کرد.
او هنرستان فنی را در رشته برق در شهر انزلی به پایان رساند، اما جریان برق در سیمهای آن شهر، هرگز نمیتوانست شور درونیاش را پاسخ گوید. از نخستین هواداران مجاهدین خلق در آبکنار بود. سلولهای اولیهی سازماندهی، جلسات مخفیانهی آموزشی، ارتباط با مردم، همه از او چهرهای ساخت که مردم شهر او را به چشم رهبر خود میدیدند.
در زمان فاز سیاسی، مسئول امنیتی تشکیلات آبکنار بود. اما با ورود به فاز نظامی، سازمان او را برای مأموریتهای خطیر به طالش، رضوانشهر، پرهسر، خوشابر، پونل و هفتدقنان فرستاد. در همان روزها، لقب «فرمانده صدور» را گرفت. او نهتنها فرمانده عملیاتهای نظامی بود، بلکه صدور خط مشی و روحیه مبارزاتی نیز در قامت او متبلور شده بود. مجاهد خلق کیومرث بالایی، که بعدها در ارتش آزادیبخش به مبارزه ادامه داد، از شاگردان او بود.
در یکی از روزهای سال ۱۳۶۱، در جنگلهای پرهسر، فرمانده صدور برای دریافت فرامین جدید نزد فرمانده احمد (شهید مجاهد خلق از پرهسر و دانشآموخته حقوق) رفته بود. در همان جلسه، ناگهان منطقه زیر آتش گسترده سپاه قرار گرفت. گلولهای به سر احمد اصابت کرد و او درجا به شهادت رسید. اما گلولهای نیز به صورت فرمانده صدور خورد و او نقش بر زمین شد. خود روایت کرده بود: «بیهوش بودم اما صداها را میشنیدم. پاسداران از ترس نارنجک، به من نزدیک نمیشدند… تا وقتی فهمیدند چیزی در دستم نیست.»

موقعیت ارده جان محل در گیری مجاهد شهید فرمانده صدور نسبت به رضوان شهر وپره سر
او را ابتدا به هشتپر بردند. هیچ بیمارستانی در آن حوالی حاضر به پذیرش نبود. نهایتاً او را به تهران، بیمارستان طالقانی منتقل کردند. جراحی سنگین فک و صورت انجام شد. پزشکان که میدانستند او مجاهد است، با احترام با او رفتار میکردند. اما سپاه طرحهای بازجویی را دنبال میکرد. چون نمیتوانست صحبت کند، بازجوها را فریب داده بود، اما در واقع، پس از مدتی بهراحتی سخن میگفت.
طرح فرار از بیمارستان طالقانی توسط یکی از پرستاران طراحی شده بود. نزدیک آسانسور، هنگام انتقال درمانی، چند نفر منتظر بودند تا او را فراری دهند. اما طرح لو رفت. او را به خانههای تیمی سپاه منتقل کردند و پرستار بازداشت شد. خودش بعدها تعریف کرد: «دست و پایم بسته بود، چشمبند داشتم، اما صدای مأمورین را در خانه میشنیدم… مدتها، فقط یکبار در روز برای دادن غذا در را باز میکردند.»
پس از چند ماه، با وخامت زخم و خطر نابینایی، سپاه ناچار شد او را به زندان رشت، چالوس و سپس به زندان انزلی منتقل کند. در همان زندان انزلی، طرحی برای فرار دریایی طراحی شد. همراه با مجاهدین خلق حسن عزیزیان و ابراهیم خوشگفتار، عملیات فرار را با فرماندهی مستقیم خود هدایت کرد.

مجاهد شهید حسن عزیزی از یاران فرمانده صدور در فرار از زندان ودر درگیری با پاسداران

مجاهد شهید ابراهیم خوش گفتار

مزارمجاهد قهرمان ابراهیم خوش گفتار
او که نجاتغریق حرفهای بود، شب طوفانی و مهآلودی را انتخاب کرد. در لحظه تعویض نگهبانان، با برقآسا عمل کردن، از برج زندان به سمت دریا پریده و وارد آب شدند. نورافکنها بهدلیل طوفان کارایی نداشتند. با شنا به سمت ساحل پیش رفتند و در یک خانهی محلی پناه گرفتند. زنی با احترام از آنان پذیرایی کرد. سپس سوار قایق ماهیگیران شدند و دو روز در دریا ماندند. وقتی آژیر زندان به صدا درآمد، فرمانده صدور گفته بود:

شبیه سازی صحنه فرارفرمانده صدور ودو مجاهد دیگر از زندان انزلی
«در قایق میخندیدم. چون میدانستم آنها هیچوقت به ما نمیرسند.»
او پس از این فرار، به تهران و سپس به اصفهان رفت تا به سازمان وصل شود. اما سپاه رد او را گرفت. در خانهی خواهر شهید حسن عزیزیان، منزل به محاصره درآمد. حسن برای حفظ جان خواهرش تسلیم شد. اما فرمانده صدور، طبق عهدی که با برادر مسعود بسته بود، سوگند خورده بود که هرگز زنده دست دشمن نیفتد.
او در همان لحظههای یورش سپاه، به آشپزخانه رفت، چاقویی برداشت و با پاسداران درگیر شد. پس از زدن ضرباتی، خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. پاسداران با شلیکهای متعدد او را به شهادت رساندند.

باز سازی پرش قهرمانانه انتحاری سید ابراهیم معصومی فرمانده صدور از بالکن میان پاسداران در اصفهان
مادر شهید روایت کرده بود که بعد از شهادتش، نهتنها گریه نکرد، بلکه تصمیم گرفت مراسم بزرگی برگزار کند. سپاه اجازه دفن او را در آبکنار نداد و گفت باید در قبرستان دورافتاده دفن شود. اما مردم آبکنار آگاه شدند و پیکر شهید با شکوه در انزلی تشییع شد.
مادرش گفته بود: «قول داده بودم برایش بگریم، نه از درد، بلکه برای مظلومیت خلقی که اینچنین فرزندانی دارد و چنین دشمنانی…»
وصیت ناگفته فرمانده صدور:
«اگر زنده برگشتم، باز میجنگم. اگر شهید شدم، بگویید حتی در بند، حتی در زنجیر، مجاهد تسلیم نمیشود. مرگ من باید فریاد باشد، نه فقط خاک. سلام مرا به برادر مسعود برسانید. من وفادار ماندم.»
در کنار او، زنی مجاهددر زندان ایستاده بود؛ زنی از جنس وفا، شور، و آگاهی. مهناز یوسفزاده، میلیشیای شورشی شهر رشت و مسئول خواهران میلیشیا در انزلی، با همان عزم و همان نگاه، با همان احترام عمیق به رهبری و همان روحیه مسئولانه برای نجات جان همرزمانش.

مجاهد شهید مهناز یوسف زاده از مسئولین تشکیلات مجاهدین در رشت وانزلی
مهناز در سال ۱۳۴۰ در رشت بهدنیا آمد و در انقلاب ۵۷ با آرمان مجاهدین آشنا شد. فعالیتهای گسترده او در انجمنهای دانشآموزی و تشکیلات میلیشیا بهزودی او را در جایگاه مسئولیت قرار داد. پس از ضربه به نیروهای انزلی، او تنها نماند؛ فعال شد، امکانات فراهم کرد و با تمام توان از تشکیلات دفاع نمود. در زندان، زیر شکنجههای قتیلزاده و بازجویان، نگفت. تن شکست، ولی روح نه. هر بار از او میپرسیدند اگر اسلحه دستت دهند چه میکنی؟ پاسخ میداد: «بده ببینی چه میکنم!»
در جریان طرح فرار دریایی از زندان انزلی، مهناز به فرمانده صدور گفت:
«اگر بیایم، سرعت شما را کم میکنم. طرح لو میرود. بروید، بگویید ما ایستادهایم.» این ایثار آگاهانه، همان نقطهپیوندی بود میان صدور و مهناز؛ مجاهدانی که مسئولیت را نه بهعنوان یک جایگاه، بلکه بهمثابه یک عهد با خلق و رهبری میفهمیدند.
مهناز، پس از ماهها شکنجه، در آذر ۱۳۶۱ تیرباران شد؛ ایستاده، مقاوم، سرافراز.
دو نگاه، یک مسیر: صدور و مهناز، دو جلوه از یک حقیقتاند: مجاهد خلق، حتی در اسارت، مسئولیت را وا نمینهد. وفاداری، عمل است. تصمیم است. ایستادگی است. آنها نیامده بودند که فقط زنده بمانند. آمده بودند تا راه بگشایند، خط بدهند، و تا آخرین لحظه، وفاداری را با خون امضا کنند.
نامهایی از آبکنار؛ نامهایی از شعلههای خاموشناشدنی

در کنار فرمانده صدور و مهناز، نامهای دیگری از آبکنار با خونشان تاریخ را نوشتند و با ایستادگیشان به شعلهی ماندگار مقاومت در بندرانزلی تبدیل شدند. آنها در سایه نماندند، بلکه در قامت رزمآورانی مؤمن، با افتخار بر خاک افتادند تا آسمان روشن بماند.

مجاهد قهرمان سرباز واقعی وطن جعفر شفیق آبکناری
فرزند دلیر مردم آبکنار بندرانزلی، از سربازان وظیفهی ارتش بود که بهدلیل حمایت از مجاهدین خلق، مورد شناسایی و دستگیری قرار گرفت. در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ در بندرانزلی اعدام شد. پیکر این شهید قهرمان در قبرستان انزلی به خاک سپرده شد؛ اما یاد او در جان مردم آبکنار جاریست.
جعفر شفیق، نه فقط یک سرباز که وجدان بیدار یک نسل بود؛ نسلی که در میان نظام ارتجاعی هم راهی برای ایستادگی و فریاد آزادی پیدا میکرد. مزار او، نشانهای خاموش اما گویا از درخشش ایمان در دل تاریکی است.
مجاهد شهید غلامحسن ساجدی آبکنار

مجاهد دلیر فرزند مردم آبکنار غلامحسن ساجدی
متولد ۱۳۳۹، از دل صمیمی و پرخروش مردم آبکنار. غلامحسن در مهرماه سال ۱۳۶۰ بهدست دژخیمان سپاه پاسداران در زندان بندرانزلی تیرباران شد. جرمش، ایمان بود؛ جرمش، پیوستن به صفوف مجاهدین خلق و نپذیرفتن زندگی در چارچوب ارتجاع.
او نیز در گورستان انزلی آرام گرفت، اما آرامشش، سکوت نبود؛ پژواک حماسهایست که در دل تاریخ شهر و روستای آبکنار طنینانداز شده. غلامحسن با لبخند وفاداری به استقبال گلوله رفت، و با خونش بر دیوار زندان نوشت: «ما ایستادهایم.»

مزار مجاهد قهرمان غلامحسین ساجدی از آبکنار
از آبکنار تا فردا
اگر فرمانده صدور، مهناز، جعفر و غلامحسن، در جغرافیای کوچکی بهنام آبکنار زیستند، اما افق نگاهشان جهانی بود. آنها سنگ بنای تشکیلات مقاومت در شمال کشور را گذاشتند. ایستادگیشان، پناه شورشیان آینده شد، و نامشان در زمرهی مجاهدانی قرار گرفت که «نه تسلیم را میشناسند و نه خاموشی را.»
یادگاران قتلعام؛ ستارگان خاموشناشدنی آبکنار

مریم رجوی رهبر جنبش برابری وجنبش دادخواهی در حال گل گز اری بر روی عکسهای شهیدان قتل عام سال ۶۷
در قتلعام ۱۳۶۷، آبکنار نیز فرزندان خود را تقدیم کرد؛ جوانانی که حتی پس از سالها زندان، باز هم تسلیم نشدند.
- مجاهد شهید صابر پورنصیر: از دل مردم آبکنار برخاست، در قیام و مبارزه پیوست، و در قتلعام ۶۷، نامش در صف ایستادگان جاودانه شد.

مجاهد شهید صابر پورنصير ازشهدا آبكنار۱
- مجاهد شهید کیانوش یاوری: صدای رسای جوانان آبکنار در زندانهای خامنهای، که در سال ۶۷ به صفوف تیربارانشدگان پیوست و پرچم را نینداخت.

مجاهد شهيد كيانوش ياوري ازشهدا قتل عام سال 67 ازفرزندان مردم آبكنار۱
- مجاهد شهید مصطفی عابدی: از ساکنان مؤمن و رزمنده آبکنار، که همچون صدها مجاهد دیگر در فاجعه ملی قتلعام ۶۷ جان داد و راه را روشن کرد.

مجاهد شهيد مصطفي عابدي ازشهدا مردم دلير آبكنار۱
زیر شکنجه تا مرز جاودانگی؛ مجتبی نیکو
مجاهد شهید مجتبی نیکو از جوانان آگاه و مبارز آبکنار، در شهر سنندج زیر شکنجه به شهادت رسید. شکنجهگران نتوانستند ارادهاش را بشکنند. سکوت او، بلندترین فریاد علیه ارتجاع بود.

مجاهد شهید مجتبی نیکو که در زیر شکنجه پاسداران بشهادت رسید
نامهای ناتمام، اما جاودان:
- مجاهد شهید علی سالیار: از دلیرمردان آبکنار، که در راه آزادی ایستاد و جان باخت.

مجاهد شهيد علي ساليار ازفرزندان دلير مردم آبكنار۱
- اردشیر شیرینبخش و ارژنگ رمقی: نامهایی که در سینهی آبکنار زندهاند. روایتشان در ادامه خواهد آمد،

مجاهد قهرمان اردشیر شیرین بخش

مجاهد شهید ارژنگ رمقی از قهرمانان شهید آبکنار
- همانگونه که نامشان بر دیوارهای قلب تاریخ حک شده است.
از آبکنار تا فردا
اگر فرمانده صدور، مهناز، جعفر، غلامحسن، صابر، کیانوش، مصطفی، مجتبی، علی و دیگر یاران، در جغرافیای کوچکی بهنام آبکنار زیستند، اما افق نگاهشان جهانی بود. آنها سنگ بنای تشکیلات مقاومت در شمال کشور را گذاشتند. ایستادگیشان، پناه شورشیان آینده شد، و نامشان در زمرهی مجاهدانی قرار گرفت که «نه تسلیم را میشناسند و نه خاموشی را.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر