ایستاده بمان — خاطرات بهمن جنت صادقی از رامسر جلد ۲
رفاقتها سختتر آزموده میشود و ایستادن، شکلِ جمعی به خود میگیرد.
قزلحصار؛ مرزهای روشن، رفاقت و دوامآوردن در دل فشار.
نفس کشیدن در آن لحظه برایم معنا پیدا کرد. در همان لحظه، از لابهلای بخار و تاریکی، چهرهی خواهر شهیدی که روز قبل به او مرس زدم، مقابل چشمانم آمد. با همان نگاه باد کرده ولی استوار. با همان صدای خفه، ولی پرصلابت.
بازجوییها ادامه دارد، ولی ما هم ادامه داریم.
روز چهارشنبه، دو پاسدار با لیست اسامی پایین آمدند. چهار اسم را خواندند. اسم من نبود. اما اسم نادر صادقکیا بود. با چشمبند او را بردند بالا. نمیدانستم چه در انتظارش است. فقط میدانستم اگر او هم به دست «پیشوا» برسد، باید جان و ایمانش را یکجا بگذارد وسط.
در دل آن شب تاریک، گرچه جسممان شکسته بود، ولی تشکیلاتمان هنوز ایستاده بود.
مرحله چهارم بازجویی – عوض شدن بازجو و آمدن «پیشوا»
روز یکشنبه، بعد از ناهار، مرا دوباره به کریدور شعبههای بازجویی منتقل کردند. فضای دادسرا شلوغ بود. صدای رفتوآمد و همهمه بازجوها و پاسداران از همه طرف به گوش میرسید. وقتی وارد شعبه شدم، متوجه شدم که بازجوی من عوض شده؛ اما این تغییر، فقط یک جابجایی ساده نبود. فهمیدم که این بار با یکی از جنایتکاران اصلی طرفم: پیشوا – همان جلادی که مسئول شعبه یک بود و حالا، بنا بر نیاز، در شعبه ۷ فعال شده بود.
هرکسی که تجربه بازجویی توسط «پیشوا» را داشته باشد، میداند که او “با پنبه سر میبُرد”؛ نرم، با ظاهر بیاعتنا، اما کشنده و دقیق. اطلاعات و شگردهایش را از روایت بچهها در قزلحصار میشناختم. آماده بودم، تا جایی که جسمم یاری میداد.
جواب دادم: «کاندید سازمان در چالوس بود. آشنا بودم. فقط در همین حد.»
لحظهای احساس کردم که تمام خون در رگهایم میجوشد. کینه در رگهایم جاری شد. اما باید کنترل میکردم. نگاه میکرد، رفتارم را تحلیل میکرد، دنبال کوچکترین لرزش یا واکنش بود.
باز تکرار کرد: «چند وقت تحت مسئولش بودی؟»
گفتم: «فقط در زمین فوتبال چالوس، موقع سخنرانیاش دیدمش. عکسی هم اونجا گرفتیم. همین.»
مثل همیشه مرا به تخت بستند. تجربه کابل زیر کف پا را داشتم. ولی اینبار چیزی در فضا فرق داشت. بعد از مدتی پایم را باز کردند و عکسی نشانم دادند. عکس خودم با محمود ملکمرزبان… همراه شناسنامهام که در یک خانه تیمی پیدا کرده بودند.
پیشوا گفت: «این عکس خودته. اینم شناسنامهته. بگو چند وقت تحت مسئول محمود بودی؟»
گفتم: «این عکس دلیل نمیشه. اون زمان هرکسی با محمود عکس میگرفت. زمین فوتبال بود. منم گرفتم.»

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر