خروش جنگل های شمال جلد۳ از رامسر تا اشرف خاطرات فرید کاسه چی


مجاهد خلق فرید کاسه چی ، دست گیری وفرار خود ومجاهد شهید علی کامور
خروش جنگل های شمال از رامسر تا اشرف
از آتش عبور کردیم… خاطرات فرید کاسه چی
سال ۶۱ بود. مسئولیت پیک گیلان با تهران را بهعهده داشتم. رشت بودم، در یک پایگاه جمعوجور با برادر حسن و خواهر زری. وقتی به تهران میآمدم، سری به اتاق مجردیام در خیابان پیروزی میزدم. مثل خیلیها، همیشه آمادهی رفتن، همیشه در حال آمدن.
در اردیبهشت، تصمیم بر این شد که دو نفر جای حسن و زری را در تهران بگیرند. آنها راهی تهران شده بودند. سناریویی هم طراحی کرده بودند که در حضور صاحبخانه، خانه را به من بسپارند. غافل از اینکه تنها چند روز بعد، ضربهای سنگین در کمین بود…
ماجرای ضربه ساده نبود؛ حسن و زری بهخاطر بیاحتیاطی در پنهانسازی سلاحها در هتل، لو رفته بودند. نظافتچی هتل متوجه سلاحها و نارنجکها شده بود و پاسداران در یک یورش، هر دو را دستگیر کردند.
روز ۱۱ اردیبهشت بود که به من مأموریت دادند به تهران بروم. با «الف» راه افتادیم، مقصد: قرار با جمشید در عباسآباد. قرار اجرا شد، اما چون پایگاه هنوز مشخص نبود، شب را نزد سمپاتهای آشنا گذراندیم. فردا قرار دوبارهای بود… اما جمشید نیامد. نه در ساعت اول، نه در زاپاس. دیگر باید میفهمیدم خبری از وصل نیست.
بعدها فهمیدم جمشید همان شب در عملیات سرکوب پایگاههای مجاهدین در تهران شهید شده بود. من و «الف» ناچار شدیم از امکانات موقتی و آشناهای غیرتشکیلاتی استفاده کنیم. من به خانه عمهام رفتم، «الف» به خانه پدربزرگم.
دو ساعت بعد، سپاه ریخت خانه. دنبال برادرم علی بودند، اما الف با اشتباه محاسباتی، با فرار از پنجره توجهها را جلب کرد. همانجا دستگیر شد. خانواده را هم بردند اوین. وقتی فردایش زنگ زدم و به زبان رمزی گفتند «وضعیت سرخ است»، فهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتم رشت. اما باز هم خبر بد در راه بود…
شبانه تلفن پایگاه زنگ زد. صدایی آشنا از آن سوی خط گفت: «این پایگاه لو رفته، همین حالا برو بیرون.» گوش را گذاشتم و تلویزیون کوچک پرتابلی را زیر بغل زدم، بیرون زدم. هوا داشت روشن میشد… وسط بلاتکلیفی، ماشینی جلو پایم ترمز کرد. راننده گفت: «سریع سوار شو!» و اینطور شد که با برادر حسن نظام آشنا شدم. به پایگاهی جدید منتقل شدم و باز وصل شدم…
از آن روز، هر بار حسن من را میدید، با خنده میگفت: «اون تلویزیونه رو چرا با خودت کشوندی؟!» و من میگفتم: «گفتم حیفه، بذار بیارمش… شاید هنوز بشه روشنش کرد.»
اما در دل، چیزی روشن شده بود… نه تلویزیون، که دوباره اتصال به سازمان و ادامه راه… چون ما از آتش عبور کرده بودیم.
برای ماندنِ من، بیژن و صغری شهید شدند
روایتی از شهادت مجاهدین خلق ابراهیم مسرور (بیژن) و صغری مرادی

مجاهد قهرمان ابراهیم مسروراز شهیدان جنگل رودسر -رامسر


در مرداد ۶۱، پایگاه ما در شهر رودسر، بهعنوان تکیهگاه لجستیکی مقاومت جنگل، یکی از نبضهای زندهی سازمان در شمال بود. مسئولیت من تأمین تدارکات، تسلیحات و ارتباطات میان شهر و جنگل بود؛ اما جنگ، همیشه در مسیر، و کمین، همیشه در حوالیست…
بعد از ضربهای که دشمن به پایگاههای جنگل زده بود، تعدادی از رفقایمان بیارتباط مانده و در دل جنگل پراکنده شده بودند. مأموریتی به من سپرده شد: بروم سر قرار، و دو نفر از آن بچهها را به پایگاه شهر برگردانم.
آماده حرکت بودم. همه چیز را بررسی کرده بودم. نشستم پشت فرمان. اما درست لحظهای که خواستم درِ پایگاه را ببندم، صدای مسئولم از بالکن بلند شد: «ماشین را برگردان… مأموریت عوض شده.» با تعجب برگشتم بالا. آنجا، دیدم بیژن و صغری – همان بیژن مسرور، و خواهر مجاهد صغری مرادی – در حال دریافت توجیهات نهایی برای رفتن به همان قرار هستند. جای من.
برای عادیسازی تردد، قرار شد کودکی به نام سعید، بچهی کوچک یکی از بچهها، هم همراهشان باشد. مثل همیشه، سادهترین ابزار، بهترین محمل.
بیژن و صغری رفتند. من ماندم.
قرار بود همان شب برگردند… اما نیامدند.
صبح روز بعد، تلویزیون محلی، تصویر سعید را پخش کرد. مجری میگفت: «این کودک گمشده را میشناسید؟ خانوادهاش را اطلاع دهید…» دلمان لرزید. دانستیم آن قرار، به قتلگاه تبدیل شده. اما هنوز از جزئیات چیزی نمیدانستیم.
با پیگیری کانالهای بومی، فهمیدیم چه گذشته. رژیم، بعد از ضربه به پایگاه جنگل، اطلاعات محل قرار را از میان مدارک بهدست آورده بود و در همان نقطه کمین گذاشته بود. وقتی خودرو بیژن و صغری به آنجا میرسد، فرمان ایست صادر میشود. بیژن، هوشیار و سریع، ماشین را به دل جنگل میبرد. بعد، وقتی دیگر مسیر قابل تردد نبود، هر دو پیاده میشوند. بچه را در ماشین میگذارند، و خودشان با پای پیاده به سمت درختها میدوند.


اما دشمن زبون، با رگبارهایی کور و ترسخورده، جان این دو سرو را هدف میگیرد.
چند قدم بیشتر ندویده بودند که هر دو پیکر، آغشته به خون و افتاده بر خاک جنگل شمال شدند. سعید، تنها بازمانده آن لحظه، سالم در خودرو ماند و به دست رژیم افتاد…

پیکرهایشان را در پزشک قانونی شناسایی کردیم. همان شب، پایگاهشان در خرمآباد شهسوار باید تخلیه میشد تا ضربه گسترش نیابد. من و خواهر مجاهد ثریا پورهاشم، بدون درنگ آن پایگاه را صفر-صفر کردیم. خواهر ثریا هم سالها بعد، در فروغ جاویدان به شهیدان پیوست.
و من، بارها در دل شب، به آن یک تصمیم ساده فکر کردم. آنکه مسئولم گفت: «نه، این بار تو نمیروی، بیژن و صغری میروند.»
بیژن؛ لبخندی در نبرد، فدایی در پیکار
یادنامهای برای مجاهد شهید ابراهیم (بیژن) مسرور و خواهر مجاهد صغری مرادی

بیژن، خنده بر لب داشت اما شعلهی جنگ در دل. اهل شوخی و لبخند بود، اما در مسئولیتها جدی و پیشبرنده. همیشه پیشقدم، همیشه داوطلب. هیچگاه «نه» نمیگفت، هیچ مأموریتی برایش سخت نبود. وقتی پایگاه را ترک میکرد، جای خالیاش حس میشد، و وقتی وارد میشد، صدای شوخیهایش همهجا را پر میکرد. اما کافی بود صحبت از مسئولیت شود، یا یاد شهیدی بیفتد، تا آتش در نگاهش شعله بزند و بغض فروخوردهاش را ببینی…
بیژن یا همان ابراهیم، با همسر و همرزمش، خواهر مجاهد صغری مرادی، چندین پایگاه شهری را اداره میکرد. اما آخرین مأموریتشان، سختترین بود: پیک جنگل؛ حلقهی وصل نفراتی که در جنگلهای رودسر، رامسر و بیبالان پس از ضربههای دشمن، پراکنده و جدا مانده بودند.
در مرداد ۱۳۶۱، هنگام اجرای همین مأموریت، اطلاعات قرار توسط رژیم لو رفته بود. پاسداران در محل کمین کرده بودند. وقتی بیژن و صغری با خودرو به محل رسیدند، بلافاصله محاصره شدند.
و من، از آن روز تا امروز، این جمله را با گوشت و پوست و جانم حس میکنم.
یادشان گرامی، راهشان پررهرو، و نامشان در رگهای جنگل، زنده باد.
در دهان گرگ، به قصد فریب
روایت مجاهد خلق فرید کاسهچی از کمین سپاه و فرار از شکنجهگاه رودسر

مجاهد خلق فرید کاسه چی دست گیری وفرار خود ومجاهد شهید علی کاموررا باز گو میکند
شهریور ۱۳۶۱ بود. هنوز بوی باروت عملیات جنگل در هوا پیچیده بود و صدای رگبار درختها را به یاد میآورد. ضربهای به یکی از پایگاههای جنگلی ما در منطقه رودسر وارد شده بود. شماری از مجاهدین شهید یا مجروح شده بودند و بخشی موفق شده بودند حلقه محاصره دشمن را شکسته و به مناطق امنتر برسند. مأموریت واحد پشتیبانی ما که پایگاهمان در لنگرود بود، جمعکردن نفرات پراکنده و وصلکردنشان به سازمان در شهر بود.
روز جمعه، ۲۶ شهریور ۶۱، مأموریت سادهای به من سپرده شد؛ ظاهراً ساده. باید در یک منطقه جنگلی در اطراف رودسر، دو نفر از مجاهدین را که ارتباطشان با سازمان قطع شده بود، تحویل میگرفتم و به پایگاه شهر منتقل میکردم. علامت آشناییشان یک نایلکس در دست بود. سؤالم میبود: «کجا میروید؟» و پاسخشان «نشتارود»؛ آنگاه من میگفتم «مسیرم به عباسآباد است» و آنها سوار میشدند. مأموریت طبق قاعده، باید تا ساعت ده شب تمام میشد؛ تأخیر از آن زمان یعنی احتمال لو رفتن، یعنی تخلیه فوری پایگاه برای جلوگیری از ضربه دوم.
همراه با یک مادر مسن، بهعنوان محمل تردد، سوار ژیان شدم و به محل قرار رفتم. دو مرد را دیدم کنار جاده ایستادهاند. نایلکس در دست، ظاهر مطابق مشخصات. سؤالم را پرسیدم، پاسخ دادند، رمز رد و بدل شد وآنها سوار شدند.

اما همین که خودرو به حرکت درآمد، ناگهان ضربه سنگینی به گردنم وارد شد. همهچیز تیره شد. خودم را بین دو صندلی ماشین دیگری یافتم، سرم در گونی، پاهایی که بر پشتم گذاشته بودند و فشار میآوردند. این، آغاز اسارت بود.

دو نفر پاسدار بودند وبعد از زدن ضربه بر سر فرید گونی کرده بر سرش وفرید را به مرکز سپاه میبرند
ما را به سپاه رودسر بردند. چشمهایم بسته بود. در اتاقی که بوی ترس میداد، مشت و لگد و کابل و فحش و تهدید، یکی پس از دیگری نازل میشد. اما ذهنم فقط درگیر یک چیز بود: پایگاه. مادر مسن، همراه من چه شد؟ نکند بخواهند از او حرف بکشند؟ باید زمان بخرم. هرطور شده، باید آنقدر دشمن را سرگرم کنم که پایگاه تخلیه شود و ضربه متوقف بماند.
برای فریب گفتم که قرار اصلی من در لاهیجان بوده. محل و ساعت را هم دادم: «ساعت ۱۲ شب، زیر تابلوی ورودی لاهیجان.» سادهلوحی دشمن به دادم رسید. به محل رفتند، من ماندم و سلول. ساعت که از ۱۰ گذشت، با خودم گفتم: «بچهها پایگاه را خالی کردهاند… نجات پیدا کردند… حالا هرچه بادا باد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر