۱۴۰۴ خرداد ۸, پنجشنبه

خروش جنگل های شمال (جلد دوم)جنگل رامسر، دالخانی و سرولات تابلوی خونین صدق و فدا بر پایه خاطرات مجاهد خلق عظیم (مالک) مشائی

 خروش جنگل های شمال (جلد دوم)جنگل رامسر، دالخانی و سرولات تابلوی خونین صدق و فدا بر پایه خاطرات مجاهد خلق عظیم (مالک) مشائی

مقدمه‌ی

در دل تاریک‌ترین سال‌های تاریخ معاصر ایران، جنگل فریاد زد. نه از سر جنون، نه برای گریز، بلکه با آگاهی، با آرمان، و با انتخاب. این کتاب روایت گام‌به‌گام کسانی‌ست که در هنگامه‌ی سرکوب و شکنجه، ترجیح دادند بسوزند اما نسوزند، بمیرند اما زنده بمانند. آنان که به‌جای نان، اسلحه برداشتند و به‌جای سقف، زیر برگ‌های نم‌خورده شمشاد خوابیدند، تنها یک مقصد داشتند: آزادی.


از جنگل خی‌پوست تا رودسر و از رامسر تا پره سر و قلقه‌تپه کردستان ، این کتاب نه فقط گزارش یک مقاومت بلکه تابلوی خونین صداقت است؛ شهادت‌نامه‌ی نسلی که به جای تن‌دادن به تسلیم، تن‌شان را سپر کردند و وفادار ماندند. این کتاب به‌قصد ثبت، به نیت افشا و برای نسل‌هایی نوشته شده که شاید روزی بپرسند: چگونه باید ایستاد؟     

  مصطفی نیکار ش-ب

فصل اول

از رمک تا باشگاه افسران – خاطرات من، عظیم رحیم مشائی (مالک)

۷ فروردین سال ۶۰ بود. هنوز سه ماه مانده بود تا ۳۰ خرداد. صبح زود، هوا سرد و زمین یخ‌زده بود. من و بهروز رحیمان توی خانه یکی از هواداران در رمک رامسر بودیم که حمله کردند. هم‌زمان با حمله، فهمیدم که ارازل و پاسدارهای رژیم را از جاهای مختلف آورده‌اند، از رودسر، رشت، اصفهان… لهجه‌هایشان معلوم بود، بومی نبودند.

نزدیک ساعت ۹ صبح بود که ما را گرفتند. با پای برهنه، چشم‌بسته، بردندمان سپاه رامسر. سپاهی که قبلاً دبیرستان الوند بود، حالا شده بود شکنجه‌گاه.

من را با دست‌های باز، پشت به دیوار نگه داشتند. از دیوار هم حدود یک متر فاصله داشتم. چشم‌بند زده بودند، پاهایم روی زمین سرد و خیس یخ زده بود. هر پاسداری که می‌آمد، انگار نوبتش بود که دق‌ودلی خالی کند؛ یکی لگد می‌زد، یکی مشت، یکی تف.

همه‌شان من را می‌شناختند. ما توی شهر کار کرده بودیم، تأثیر گذاشته بودیم، میدان‌ها را گرفته بودیم. حالا آمده بودند انتقام بگیرند. با اون وضعیت بازو و فاصله از دیوار، وقتی ضربه می‌خورد، یا به دیوار می‌خوردم یا نقش زمین می‌شدم. هیچ تعادلی نداشتم.

ساعت‌ها این وضعیت ادامه داشت. من اسمم را حسین می‌گفتم، فامیلی‌ام را مظلوم. آدرس می‌پرسیدند، می‌گفتم خانه ندارم. همین که می‌دیدند جواب نمی‌دهم یا آن‌طور که می‌خواهند نمی‌شنوند، دیوانه می‌شدند. با تمام قدرت می‌زدند.

بین‌شان صدایی بود که برایم آشنا بود، اما نمی‌خواستم باور کنم. اسفندیار رحیم مشائی بود. به‌اصطلاح پسرعمویم. هی فریاد می‌زد: «اسمت عظیمه نه حسین! ریاکاری نکن!» و بعد با مشت و لگد می‌افتاد به جانم. باورم نمی‌شد، ولی صدای دیگر هم آمد: فرهاد حسن مشائی. حالا دو نفر از همان خانواده، جلوی چشمم، به من به جرم وفاداری به راه، حمله می‌کردند.

بعدها فهمیدم اسفندیار با اطلاعات همکاری تنگاتنگ داشته، مأمور قرارگاه ابوالفضل بوده. یعنی بخشی از پروژه سرکوب جنگل‌های رامسر و قائم‌شهر و پره‌سر.

تا نزدیکی‌های شب، حتی نفهمیدم چند ساعت گذشته. فقط احساس می‌کردم مایعی گرم از سر و صورتم می‌ریزد. خون بود. بویش را حس می‌کردم. ولی چشمم بسته بود. پابرهنه، سرما خورده، از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، زیر لگد یک پاسدار بودم.

یک لحظه چشمم را باز کردند، گفتند شام. ولی حواسم به لباس‌هایم بود که خونی بودند. گفتم آب می‌خواهم وضو بگیرم. بحث‌شان شد. یکی گفت آب بدهیم، یکی گفت: این‌ها منافقند، نماز نمی‌خوانند.

وقتی نمازم تمام شد، در اتاق، یک نفر را با لباس خواب، خونی و بی‌حال انداختند گوشه‌ای. باور نمی‌کردم. پدرم بود. همان موقع یکی از پاسدارها من را کشید بیرون. دوباره همان وضعیت دیوار و شکنجه تکرار شد.

پاهایم دیگر حس نداشت. صدای قدم‌ها که نزدیک می‌شد، یعنی ضربه‌ی بعدی. هر بار که صدایی می‌آمد، من خودم را سفت می‌کردم، ولی هیچ چیزی نمی‌توانست آماده‌ام کند. با لگد می‌زدند به شکمم، پوتین روی پاهایم فشار می‌دادند.

نهایتاً نیمه‌شب بود که دست و چشمم را بستند، از جایی مثل بتون انداختندم به جایی دیگر. سردتر بود. بعد از چند دقیقه، صدای استارت ماشین آمد. فهمیدم که توی ماشین هستم. نمی‌دانستم کجا. در پیچ‌ها قل می‌خوردم. فهمیدم یکی دیگر هم هست. حرفی نزدم. شک داشتم که پاسدار نباشد.

نزدیکی‌های صبح ماشین ایستاد. من را پیاده کردند. دست به گردنم انداختند، چشم و دستم را باز کردند. پرت شدم توی یک راهرو. یکی آمد، گفت از کجا آوردنت؟ گفتم رامسر. خودش گفت: اینجا زندان باشگاه افسران رشت است.

سه اتاق داشتند. یکی برای هواداران سازمان، یکی برای زندانی‌های عادی، یکی برای مارکسیست‌ها. گفت: کجا می‌خوای بری؟ گفتم: می‌خوام برم پیش بچه‌های سازمان.

و این، آغاز فصل بعدی زندگی‌ام شداز شکنجه‌گاه تا مقاومت در سلول.

فصل دوم خروش جنگل

زندان باشگاه افسران و نیروی دریایی – روایت مقاومت در دل سیاهی

                                                                                   خاطرات عظیم (مالک) رحیم مشائی

وقتی رسیدم به زندان باشگاه افسران رشت، هوا هنوز تاریک بود و اذان صبح در راه. بچه‌ها تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتن وضو می‌گرفتن. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که تا چشم‌شان به من افتاد، بی‌درنگ شروع کردن لباس‌هایشان را به من دادن. لباس‌هام خونی بود. با اینکه هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم، ولی طوری با من برخورد کردند که انگار سال‌هاست کنارشانم. یک حس برادری زنده، داغ، زلال… همینجا فهمیدم که وارد دنیای دیگری شده‌ام.

راستی یک چیزی را یادم رفت. قبل از اینکه من را سوار ماشین کنند در سپاه رامسر، یک پاسدار آمد نصف سبیلم را تراشید، نصف دیگر را گذاشت. سرم را هم همین‌طور، نیمی را ماشین کرد، نیمی را نه. می‌خواستند تحقیر کنند. و بعدم انداختندم پشت یک ماشین حمل گوشت. بله، درست شنیدید: ماشین حمل گوشت. با همان وضعیت از رامسر من را آوردند رشت.

اتاق بند ما تقریباً شصت نفر بودیم. یک فضای ۶ در ۴ متر، با چند تا تخت دو نفره که روی هر کدام دو نفر سر به پا می‌خوابیدند. بقیه هم روی زمین، یا زیر تخت. مثل تنور آدم، ولی روحیه مثل کوه. همه اهل مقاومت. پر از ایمان و وفا.

بعد از شش ماه، تازه بازجویی شدم. هیچ مدرکی نداشتن. نه اسلحه‌ای، نه عملیات. چون سه ماه پیش از شروع فاز نظامی دستگیر شده بودم. تنها چیزی که بهش چسبیده بودن، یک تکه کاغذ بود که در آن از خانواده‌ام خواسته بودم وسایل شخصی‌ام را بیاورند و نوشته بودم در زندان رشت هستم. آن نامه را یکی از زندانی‌های عفوخورده، ملکی از سادات‌محله، که اکثریتی بود، به‌جای اینکه به خانواده‌ام بدهد، تحویل زندان‌بان داد.

خود آن نامه هم با آیه‌ای از قرآن شروع می‌شد«یوم تبلی السرائر…» یعنی: «روزی که رازها فاش خواهد شد». نمی‌دانم، شاید همان آیه هم تیری شد به قلب‌شان.

چهارده ماهی که در آن زندان‌ها بودم، دنیا برایم عوض شد. هر روز، یک درس. هر لحظه، یک دوئل. دو جبهه بود: یک طرف، شلاق، شکنجه، تهدید، اعدام. طرف دیگر: ایمان، وفا، ایستادگی. مجاهد خلق در زندان هم مجاهد است.

یاد گرفتم که مثل جبهه جنگ، در زندان هم نقطه اوج درگیری، نقطه تقابل آشکار بین حق و باطل است. یا باید تسلیم می‌شدی، یا می‌ایستادی.

بعد از سه ماه، ما را بردند زندان نیروی دریایی. آنجا هم تحت کنترل سپاه رشت بود. جای خواب نداشتیم. راهرو، زیر تخت، روی زمین، جایی اگر بود می‌خوابیدیم.

در آن زندان، هر وقت بچه‌ها در بیرون ضربه‌ای به رژیم می‌زدند، انگار سیلی‌ش را ما باید در زندان می‌خوردیم. با هرچه دستشان بود حمله می‌کردند. بیشترین خشم‌شان برای صف نماز جماعت ما بود. مخصوصاً وقتی در سجده بودیم، آن‌قدر ضربه می‌زدند که بعضی‌ها از درد به خود می‌پیچیدند.

بعضی از زندانی‌های عادی که با ما بودند، واقعاً انسان بودند. می‌گفتند: «ما طاقت نداریم ببینیم با شما چه می‌کنند، شما رو دوست داریم، حداقل نماز رو فرادا بخونید که کمتر کتک بخورید.» برایشان توضیح می‌دادیم: نماز جماعت، یعنی پیوند، یعنی مقاومت، یعنی ایستادگی جمعی. پاسدارها از همین جماعت ما می‌ترسیدند.

غذا؟ اگر به چیزی که می‌دادند می‌شد گفت غذا. کتلت‌هایی مثل صفحه کلاچ. با دندان نمی‌شد جوید. باید اول با دست نصف‌ش می‌کردیم تا قابل خوردن شود. چای؟ فقط صبح. تفاله‌ها را نگه می‌داشتیم، جمع می‌کردیم، خشک می‌کردیم. گاهی از تفاله‌ها برای دو سه وعده‌ی دیگر چای درست می‌کردیم.

نه از ملاقات خبری بود، نه از بهداشت، نه از حمام. ولی چیزی بود که از همه مهم‌تر بود و نمی‌شد از ما بگیرندروحیه‌ی مقاومتهیچ کدام‌مان تنها نبودیم. وقتی یکی کتک می‌خورد، بقیه بودند که مرهم می‌شدند. یکی می‌خندید، همه شاد می‌شدند. یکی ضعیف می‌شد، بقیه دوشش را می‌گرفتند.

ما فقط در زندان نبودیم. ما در سنگر بودیم. سنگر وفاداری.

فصل سوم

۳۰ خرداد؛ قطع ملاقات‌ها، آغاز سرکوب مطلق

از ۳۰ خرداد به بعد، دیگر ملاقات ما را قطع کرده بودند. انگار همه‌چیز در زندان دگرگون شد؛ نه تنها از لحاظ روحی و امنیتی، بلکه حتی در ابتدایی‌ترین نیازها. تا پیش از آن، خانواده‌ها برایمان غذا می‌آوردند. غذا را در کمون خودمان نگه می‌داشتیم. اما بعد از آن روز، همه چیز بند آمد. دیگر زندان حساب و کتابی نداشت؛ نه سهمیه غذایی، نه ظرف درست و حسابی. مثلا چای می‌دادند، اما لیوان نداشتیم. سه نفر، چای را در یک قوطی کمپوت می‌خوردیم؛ قوطی‌هایی که از ملاقات‌های قبلی نگه داشته بودیم. یا غذا را می‌ریختیم توی نایلون می‌خوردیم چون ظرف نداشتیم. بعضی‌ها اصلاً با دست غذا می‌خوردند. اگر کسی خوش‌شانس بود و در فاز سیاسی قاشق به بند آورده بود، با همان می‌خورد.

همه‌چیز بی‌قاعده بود؛ یک روز غذا زیاد، یک روز کم. نه نظمی، نه توضیحی. اما چیزی که واضح بود، بدتر شدن اوضاع بود. فشارها بیشتر شده بود، رفتارها وحشی‌تر.

تعدادی از نیروهای اکثریتی هم در بند ما بودند، ولی ما کمون خودمان را جدا کرده بودیم. ارتباط‌مان فقط به سلام و علیک محدود بود.

در آن شش ماه در زندان باشگاه افسران رشت و بعدش نیروی دریایی، چیزی به اسم «هواخوری» وجود نداشت. اگر هم بود، در حد یک قفس آهنی کوچک به اندازه ۳ در ۲.۵ متر بود که از یک طرف به بند وصل می‌شد. آن‌قدر کوچک که نمی‌شد ایستاد. همه باید می‌نشستیم و از پشت به هم تکیه می‌دادیم. یک‌جور تل‌انبار انسانی برای چند دقیقه دیدن نور خورشید. البته این را هم فقط تا قبل از ۳۰ خرداد داشتیم؛ بعد از آن، همان هم قطع شد.

بسیاری از اوقات، من را به بهانه‌های الکی می‌بردند برای شکنجه: «تو توی بند ورزش کردی»، «با زندانبان بحث کردی»، «اعتراض کردی». یا بدتر از همه: وقتی بیرون خبری از عملیات مجاهدین می‌آمد و ما خوشحال می‌شدیم، آنها عزای عمومی اعلام می‌کردند، و ما را به بهانه «ابراز شادی» شکنجه می‌کردند. ولی ما می‌گفتیم: سه روز عزا برای شما، سه روز جشن برای ما.

تنها چیزی که در زندان آزاد بود، شلاق و شکنجه بود. هرچه زندانبان وحشی‌تر، مقام و امتیازش بالاتر. از صفا و عادل بگیر تا احمد گرگانی؛ همه با همین قانون در نظام ارتقاء می‌گرفتند. بیرحمی، معیار درجه بود.

زندان پنجره نداشت. نمی‌فهمیدی شب است یا روز. شمال کشور همیشه رطوبت دارد. پتوها همیشه مرطوب بودند. صبح که بیدار می‌شدی، ملافه مثل دم‌کنی به پشتت چسبیده بود. وقتی راه می‌رفتی، آن ملافه هم با تو راه می‌آمد، از شدت بخار بدن و رطوبت هوا.

هم‌بندی‌های من اغلب بچه‌های گیلان بودند، لهجه‌ی شیرین رشتی. گاهی موقع هواخوری، با همان لهجه‌ها شوخی می‌کردیم. از خاطرات میرزا کوچک‌خان می‌گفتند. از صومعه‌سرا و فومن و ماسال، حرف‌هایی که از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگشان شنیده بودند. میرزا زنده بود در حرف‌هاشان. صدای جنگل، طنین صدای بچه‌ها در بند بود.

گاهی ترانه‌های میرزا را می‌خواندیم. یکی از آن‌ها، ترانه‌ای بود درباره مشتی رجبعلی. با لهجه محلی و آهنگی که حرص پاسدارها را درمی‌آورد:

رجبعلی مش رجبعلی / با بیل کلنگ / چاری این خوک ایسه یه دونه فشنگ

همه با هم می‌خواندیم. برای خودمان، برای میرزا، برای جنگل. هر بار که می‌خواندیم، پاسدارها بیشتر دیوانه می‌شدند.

بعد از ۳۰ خرداد، حتی مادرم هم که گاه‌به‌گاه به ملاقات می‌آمد، دیگر اجازه نداشت بیاید. دلیلش؟ چون هر بار می‌آمد، فضای سالن ملاقات را می‌شکست. بلند می‌شد، فریاد می‌زد:
«پسر من مجاهده! افتخار می‌کنم بهش! مجاهد خلق زندانی نیست، اسیره

با صدایش، سالن ملاقات به لرزه می‌افتاد. صدای یک مادر، بلندتر از تمام شکنجه‌گران آن زندان بود

فصل چهارم

عشق مادر، پایداری پسر

بعد از ۳۰ خرداد، دیگر مادرم را ندیده بودم. هفته‌به‌هفته از رامسر خودش را می‌کشید تا رشت. هر بار با دلِ خون و دستِ خالی برمی‌گشت. از طریق خانواده‌های دیگر که برای ملاقات بچه‌هایشان می‌آمدند، باخبر می‌شدم که آمده بود، اما نگذاشتند مرا ببیند.

بالاخره بعد از پنج یا شش ماه، یک روز در زندان نیروی دریایی، اسمم را صدا زدند. رفتم به راهرو ورودی. دیدم مادرم و خواهرم آمده‌اند. ملاقات حضوری بود. تا چشمش به من افتاد، دوید سمتم. خودش را انداخت توی بغلم. آن‌قدر گریه کرد که حس می‌کردم اشک‌هایش روی صورتم راه می‌رود. مرا می‌فشرد به سینه‌اش. گفت:
«پسرم… خیلی از دوستات رو اعدام کردن… پسرعمو، پسرخاله، بچه‌ی دخترعموت… همه رو گرفتن… من طاقت اعدام تو رو ندارم…»

دلم داشت پاره می‌شد. سعی می‌کردم آرامش کنم. زیر گوشش آرام می‌گفتم:
«مادر… اینا همون‌هایی‌ن که بچه‌ها رو اعدام کردن… نباید جلوی اینا گریه کنی… نشون نده که شکستی…»

اما مگر گوش می‌داد؟ بیشتر اشک می‌ریخت، بیشتر فشارم می‌داد به آغوشش. اولین بار بود که آن‌طور درک کردم، عمق رابطه‌ی مادر و پسر یعنی چه. همیشه فکر می‌کردم خانواده را می‌شود در پستو گذاشت، وقتی در خط مبارزه‌ای. ولی آن لحظه، دیدم عشقِ مادر با هیچ معادله‌ای در ذهنم جا نمی‌گرفت. پیچیده‌تر از هر چیز بود، و در عین حال روشن‌تر از هر آفتاب.

بعد از آن ملاقات، تا مدت‌ها ذهنم درگیر بود. احساس می‌کردم با تضادی جدی روبرو شدم. عشق خانواده در یک کفه‌ی ترازو، وفاداری به آرمان در کفه‌ی دیگر. اما زندان، شکنجه، مقاومت جمعی، باز هم مرا به مسیر خودش می‌کشاند. جایی برای دودلی نبود. دشمن، مدام در تلاش بود بین ما و بیرون، بین ما و هم‌رزمان‌مان، پل بزند. هر بار وسایل‌مان را می‌ریختند بیرون، دنبال ردپایی از ارتباط تشکیلاتی. چیزی پیدا نمی‌کردند.

وقتی نمی‌توانستند، دست به پلیدی‌های دیگر می‌زدند. درست سر نماز جماعت عصر، با چوب و تی آهنی حمله می‌کردند. بچه‌ها را از سجده می‌پراندند، با مشت و لگد می‌کوبیدند. سروصورت‌مان پر از خون می‌شد. ولی باز بلند می‌شدیم، وضو می‌گرفتیم، نمازمان را تمام می‌کردیم.

زندانبانان عادی، از این صحنه‌ها شرمنده می‌شدند. بعد از رفتن پاسدارها، می‌آمدند، عذر می‌خواستند، می‌گفتند:


«به خدا ما هم دلمون می‌سوزه… شما رو دوست داریم… لااقل نماز جماعت نخونین که نزننتون…»

ما هم برای‌شان کار توضیحی می‌کردیم. می‌گفتیم:


«نماز ما فقط عبادت نیست. پیوند ماست. این‌ها از همون پیوند می‌ترسن. ما کنار هم می‌مونیم

یکی از عجیب‌ترین صحنه‌ها، واکنش بچه‌های «اکثریت» بود. آن‌ها تا ما رو می‌دیدن در حال نماز، در سلولشون رو می‌بستن که صحنه رو نبینن. یه‌بار یکی از همون‌ها، که خودش کاندیدای نمایندگی سیاهکل بود، رفته بود پیش زندانی‌های عادی، اعتراض کرده بود که «این‌ها آرامش زندان رو به‌هم می‌زنن. اگه نماز نمی‌خونن، دیگه دعوا هم نمی‌شه
وقاحت تا کجا… ما بعضی وقت‌ها شک می‌کردیم واقعاً اینا برای چی زندانن؟

در همین زندان سپاه بود که یک روز برادر عزیزی را آوردند پیش‌مان؛ جلال شریفی، نوجوانی از بچه‌های انجمن در فاز سیاسی. آذری بود، اما در رامسر زندگی می‌کرد. در دبیرستان اردیبهشت دیده بودمش. دو روز بیشتر با ما نبود. هنوز به شرایط عادت نکرده بود. یک شب او را صدا زدند. و صبحش دیگر نبود.

چند روز بعد، از طریق خانواده‌ها شنیدیماعدامش کردند.


همین‌طور مجاهد شهید مرتضی جوربنیان… رفتند و جاودانه شدند.

فصل پنجم

بوی خون، بوی خیانت، بوی وفا

بعد از حدود شش ماه زندان، بالاخره وقت محاکمه‌ام رسید. من را به شهر خودمان، رامسر، منتقل کردند. اول بردند به زندان سپاه. مسیر انتقال با یک اتوبوس پر از پاسدارهایی بود که به‌اصطلاح از «جبهه» برمی‌گشتند. چشم‌هایم بسته بود، اما صدایشان را خوب می‌شناختم. بیشترشان مرا می‌شناختند. فحش، تهدید، لگد، کوبیدن سرم به صندلی؛ بهترین استقبال‌شان بود.

هوا تاریک شده بود که رسیدیم سپاه رامسر. در راهرو، چشم‌بندم را باز کردند. من و یک نفر دیگر را پشت یک پرده نگه داشتند، بعد بردند داخل اتاقی به اندازه ۲/۵ در ۲/۵ متر. داخل اتاق، دوازده نفر دیگر بودند. همه آشنا. با هر کدام که احوال‌پرسی کردم، فضای سردی بود. نفهمیدم چرا، ولی چیزی در فضا سنگین بود.

با رفیقم وضو گرفتیم، دو نفری نماز جماعت خواندیم. نیایش مجاهدین را زمزمه کردیم. بعد از خاموشی، کنار شهید بیژن رحیمیان خوابیدم. زیر پتو هنوز چشمم گرم نشده بود که دیدم کسی پتو را بالا زد. صدایش را پایین آورد و گفت:
«مواظب باش. بین ما خبرچین هست… تازه نصرالله و احمد رحیم مشائی رو از زندان چالوس آوردن، توی راهرو نشوندن. احتمالن می‌خوان اعدامشون کنن. چون از همین اتاق، برای محاکمه برده بودن‌شون

بلند شدم. درِ اتاق را کوبیدم. چند بار. کسی جواب نداد. یکی گفت:
«این وقت شب، با زندان‌بان چی کار داری؟»

برایم غیرقابل تحمل بود که نصرالله و احمد را ندیده، از آن‌ها خداحافظی نکرده، اعدامشان کنند. بالاخره زندان‌بان آمد. با صدای بلند گفتم:


«نصرالله توی راهروه. یه قطره چشم داشت، می‌خوام ازش بگیرم

می‌دانستم صدایم به آن‌ها می‌رسد. می‌خواستم بدانند که من اینجام. شاید آخرین سلام.

فردایش، خانواده‌هایشان را پشت در سپاه دیدم. فهمیدم که همان شب، نصرالله یوسف طالشی و احمد رحیم مشائی را اعدام کردند. سنگین بود. بدجوری.

با بیژن، از قبل چفت بودم. حالا این حرفش درباره خبرچین، ذهنم را درگیر کرده بود. تا آن زمان، شکنجه و اعدام را دیده بودم، ولی «خیانت از درون»، طعم دیگری داشت. روزها که گذشت، با تردد مشکوک یک نفر، فهمیدیم ماجرا چیست. یکی از زندانی‌ها، که جرمش سنگین بود، با خبرچینی از درون بند، می‌خواست جرمش را سبک کند. بعدتر، با وساطت امام‌جمعه شهرش، آزادش کردند.

اما این خیانت قطع نشد. بعد از رفتن او، باز هم یکی دیگر، اهل سادات‌محله، مدام صدا می‌شد، می‌رفت بیرون، برمی‌گشت، و پشت‌سرش مرخصی. کم‌کم فهمیدیم او هم بریده و خبرچین است. برخورد جمعی‌مان را با او عوض کردیم.

ولی حقیقت این است:
خبرچین، بریده، خیانتکار؛ همیشه منفور و بی‌مقدار بود.
اصالت با مقاومت و وفاداری بود.
همان چیزی که ما انتخاب کرده بودیم.

و اگر ما وفادار نمی‌ماندیم، اگر خون‌ها ریخته نمی‌شد، اگر پایداری نمی‌کردیم، حالا خمینی به‌جای «منفورترین دیکتاتور قرن» ثبت نمی‌شد، و سازمان ما در این نقطه نبود.


فصل ششم

غلام، بیژن و پیمان خون

در همان زندان سپاه، قهرمانی را دیدم که اسمش همیشه با افتخار در ذهنم می‌ماندغلامعلی الیاسی.

او را سر یک قرار جلوی مخابرات رامسر گرفته بودند. مشکوک بود. دستگیرش کردند، وحشیانه شکنجه‌اش کردند. کف پایش دیگر چیزی نمانده بود. پاشنه‌ها ترک خورده و گوشت تاول زده بود. هیچ کفشی به پایش نمی‌رفت. حتی برای رفتن به سرویس، ما پایش را با نایلون می‌پوشاندیم و کمکش می‌کردیم.

تحرک نداشت، اما روحیه می‌داد. انتخابش جانانه بود. به دادستان گفته بود:
«اگه مردی، مسلسل بده، جوابت رو با رگبار می‌دم

گفتند همان‌جا، کفش پاره‌اش را برداشت و کوبید به عکس خمینی که در اتاق دادستان بود.

غلام از روستای سنگرمال تنکابن آمده بود. یک کوهِ شجاعت، یک دریای فروتنی. من، غلام و بیژن، در آن ایام خیلی به هم نزدیک شدیم. انگار سال‌ها رفیق بودیم. اما فقط یک ماه با هم بودیم.

تا اینکه یک روز غلام را صدا کردند. گفتند باید برای تجدید محاکمه به دادگاه چالوس برود. چند ماه بعد، در زندان لنگا عباس‌آباد، در هواخوری دیدمشآخرین بار بود. چند روز بعد، او هم اعدام شد.

فصل هفتم

مرز شکنجه و شرافت

وقتی به زندان و روزهای مقاومت فکر می‌کنم، اولین کسی که در ذهنم رژه می‌رود، مجاهد شهید غلامعلی الیاسی است. تصویرش، صدایش، آن لبخند مقاوم با پاهای تاول‌زده و دل استوارش، همیشه با من است.

بعد از یک ماه ماندن در زندان سپاه رامسر، بالاخره نوبت محاکمه‌ام شد. من را به دادستانی بردند. آنجا دوباره با چند تن از رفقای فاز سیاسی‌مان روبه‌رو شدم. دیدار بعد از مدت‌ها، دیداری بود از جنس اشک و لبخند؛ لبخند برای زنده‌بودن، اشک برای نبودن یاران.

هرکدام‌ از ما با دیگری، کوله‌باری از خاطرات و فرار و گریز داشتیم. از صحنه‌هایی که با فالانژها و پاسداران مزدور در خیابان‌های رامسر و کتالم جنگیده بودیم.

در همان دوران، ما در اتاقی بودیم که مجاور دو اتاق دیگر بود: یکی برای زندانیانی با جرایم سبک‌تر یا حساسیت کمتر، و دیگری اتاق خواهران مجاهد. با اینکه ارتباط ممنوع بود، ولی چون سرویس بهداشتی ما مشترک بود، روزی یک یا دوبار فرصت تماس پنهانی پیدا می‌کردیم. گاهی با هم‌زنجیران آن دو اتاق. از همان راه، با مجاهد شهید خیرالنسا مراد رستمی هم خط گرفتیم. او همان شیرزنی بود که تا آخرین گلوله جنگید و به شهادت رسید.

در این دوران، ما شاهد اعدام پیاپی یاران‌مان بودیممرتضی جوربنیان، بهروز قربان رمکی، نصرالله یوسف طالشی، احمدرضا رحیم مشائی… هر وداعی، زخمی تازه بود. هر خداحافظی، ستون جدیدی از مقاومت را در وجودمان بنا می‌کرد.

یک روز، شهید بیژن رحیمیان آمد و گفت:


«در روزنه درِ سپاه که سوراخی به اندازه دو برابر سوزن جوالدوز دارد، می‌توانی ببینی؛ تعداد زیادی خانواده آمده‌اند پشت در. رژیم هم گفته که هواخوری آزاد است. می‌خواهند همه زندانی‌ها را بیاورند بیرون، والیبال و هواخوری

ما فوری فهمیدیم این یک نمایش تبلیغاتی برای فریب خانواده‌هاست. تازه چند روز از اعدام نصرالله و احمد گذشته بود، فشار افکار عمومی سنگین شده بود. این «هواخوری» یک ژست ساختگی بود. به بچه‌ها گفتیم هیچ‌کس بیرون نرود. جز چند نفر بریده، کسی بیرون نرفت. حتی همان‌هایی هم که رفتند، بازی نکردند.

در ملاقات بعدی، خانواده‌ها را در جریان این نمایش دروغین گذاشتیم. همین افشاگری‌ها، نقشه دجال‌وار رژیم را به هم ریخت.

چند روز بعد، دوباره آمدند گفتند:


«هر کس سه چهار بار به نماز جمعه برود، آزاد می‌شود یا تخفیف می‌گیرد

بار اول، چند نفر رفتند. ما سه نفر در اتاق‌مان نرفتیم. هفته بعد، هیچ‌کس جز یک خائن و چند پاسیو نرفت. این طرح هم مثل قبلی با شکست مواجه شد. رژیم حتی نتوانست آبروی پوشالی خودش را حفظ کند.

جالب بود که آن‌هایی که رفتند، وقتی برگشتند، کاملاً منزوی شدند. ما هیچ رابطه‌ای با آن‌ها نداشتیم. بوی شکست و سازش از حرف‌ها و نگاه‌شان بلند بود.
وفاداری در زندان، خودش محک است.


فصل هشتم

اصغر، پای ورم‌کرده، ستون ایستادگی

قبل از اینکه از رشت به رامسر منتقل شوم، مجاهد شهید اصغر کریمی را، از همین اتاقی که ما بودیم، برای اعدام بردند. پاهای اصغر دیگر توان راه رفتن نداشت. آن‌قدر شکنجه‌اش کرده بودند که پایش ورم کرده و تاول زده بود.

پاهایش را به طرز دردناکی با دمپایه‌ای می‌بستند تا بتواند برای کار فردی برود. ولی واقعیت این بود:


اصغر دیگر نمی‌توانست راه برود.

برای رفتن به سرویس، پاسداران چشم همه را می‌بستند، ما را به صف می‌کردند، و اصغر را نفر آخر می‌گذاشتند. در همان مسیر، بی‌وقفه او را کتک می‌زدند، با پوتین روی پای متورمش می‌کوبیدند، و هر قدم را به شکنجه تبدیل می‌کردند.

اصغر می‌گفت:


«دیگر نمی‌ارزد که برای کار فردی بیایم. هر بار که می‌روم، بیشتر خونی می‌شوم…»

آن پاهای تاول‌زده، ستون ایستادگی ما شده بودند.
صدای آه اصغر، بر دیوارهای آن زندان مانده، اما در رگ‌های تاریخ، هنوز جریان دارد.

با یاد مجاهد شهید اصغر کریمی

رزم‌آوری با پاهای زخمی، قلبی استوار، و مشتی از ایمان

وقتی از میان انبوه خاطرات زندان، مقاومت و رنج‌ها عبور می‌کنم، چهره‌ای که بارها و بارها در ذهنم زنده می‌شود، چهره مهربان، مصمم و فروتن مجاهد شهید اصغر کریمی است؛ جوانی از رامسر که در تمام لحظه‌های درد، سرشار از ایمان، و در اوج شکنجه، منادی امید بود.

اصغر در سال ۱۳۳۷ در رامسر به دنیا آمد. جوانی بود با طبعی آرام اما دلیر، در روزهای پرشور انقلاب ضدسلطنتی از پیشتازان تظاهرات و فعالیت‌های مردمی بود. همان‌جا با آرمان‌های سازمان مجاهدین خلق آشنا شد و خیلی زود جای خودش را در میان هواداران سازمان یافت. زندگی‌اش از همان‌جا با مسیر مقاومت گره خورد.

بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، در دورانی که دستگاه سرکوب رژیم خون‌ریز خمینی به‌دنبال درهم‌کوبیدن تمام کانون‌های مقاومت بود، اصغر نیز دستگیر شد. شکنجه‌گرانی همچون مصیب نیاستی، شبانه‌روز بر پیکر این جوان مصمم تاختند. صدای شلاق‌هایی که بر بدن او فرود می‌آمد، در سلول‌های زندان می‌پیچید و ما، هم‌بندانش، ۸۰۰ ضربه شلاق را شمردیم.

بیش از ۳۰۰ ضربه، تنها از زانو به پایین، بر پاهایش کوبیده شده بود. اصغر دو روز بیهوش در اتاق شکنجه افتاده بود. اما حتی در اوج شکنجه، صدایش را بلند نمی‌کرد، مبادا دشمن احساس پیروزی کند. وقتی با دو نفر زیر بغل، و پیکری باندپیچی‌شده، به بند بازگشت، اولین چیزی که از او دیدیم، لبخند و صلابت بود. همان روحیه‌ای که به همه‌مان قوت می‌داد.

او حتی نمی‌توانست به تنهایی به سرویس برود. با کیسه‌های پلاستیکی و کمک بچه‌ها او را برای نیازهای شخصی می‌بردیم. هنگام نماز، بر زمین می‌نشست و پاهای زخم‌خورده‌اش را روی بالش‌های کوچک می‌گذاشت. باندها غرق چرک و خون بود، ولی نگاهش، روشن و باطراوت بود.

اصغر اهل سکوت نبود. در همان وضعیت هم برای همه از آرمان سازمان، از راه حسین‌گونه مجاهدین، از تعهد و رازداری می‌گفت. وقتی یکی از بریده‌ها در حضورش شروع به بهانه‌جویی کرد، با خشم گفت:

«مگر سازمان نگفته بود این راه، راه آوارگی و شکنجه و اعدام است؟ مگر اتمام‌حجت نکرده بود؟ پس چرا خیانت کردی؟ چرا اسرار خلق را دادی؟»

می‌گفت:

«وقتی اولین ضربه شلاق را به پایم زدند، فهمیدم که ما پیروزیم… چون اگر آن‌ها مجبور شده‌اند به شلاق پناه ببرند، یعنی از ما شکست خورده‌اند

و همین‌طور هم بود. رژیم خمینی با تمام دژخیمانش نتوانست اصغر را بشکند.

روز اول شهریور ۱۳۶۰، وقتی برای اعدام او را از زندان بردند، اصغر در سکوت، تنها یک علامت بلند کرد؛ دست پیروزیلبخند زد، و رفت

رفتی، اما نرفتی.


چون ردّ پای تو در هر سجده‌ای، در هر شلاقی، در هر فریادی، و در هر صبری ماندگار شد.

نام تو، اصغر جان، برای ما فقط یک نام نیستپرچمی‌ست از پاکی، ایستادگی و آن درد جاودانه‌ای که نامش، آزادی‌ست.

چهره‌ی واقعی شکنجه؛ ناصر سرمدی و دروغ «صحبت با اصغر کریمی»

در همان روزهایی که در زندان سپاه رامسر محبوس بودم، ناگهان شب‌هنگام زندانبان در را باز کرد، نگاهی به داخل انداخت و گفت:
«اصغر کریمی! بیایید بیرون، کارت داریم
اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. همه‌ی نگاه‌ها به هم گره خورد.
اصغر؟! اصغر کریمی چند ماه پیش تیرباران شده بود. ما پیکرش را در حالتی دیدیم که پاهایش از شلاق‌های بی‌رحمانه تا زانو له شده بود. حالا چطور ممکن بود اسمش صدا زده شود؟

بلند شدم و با صدای بلند به نگهبان گفتم:
«اشتباه گرفتین. اصغر کریمی چند ماه پیش اعدام شد. من اسمم چیز دیگه‌ایه
اما زندانبان نگاهش را از من برنداشت. و بعد، رو کرد به یکی از تازه‌واردها:
«مرتضی مشکوری، تو بیا بیرون

همان‌جا فهمیدیم چه خبر است. مشکوری یکی از همان‌هایی بود که رژیم برای خبرچینی به بند ما فرستاده بود؛ مزدوری بریده، تواب‌ساخته، و سرسپرده‌ی سرمدی پارسا.

بعدها فهمیدیم که او نه‌تنها من را با اصغر اشتباه گرفته، بلکه اساساً برای لو دادن همه آمده بود. تمام روز می‌نشست، خودش را بی‌تفاوت نشان می‌داد، اما گوش می‌داد، می‌نوشت، و به زندانبان گزارش می‌داد:
«فلانی در بند، با فلانی پچ‌پچ می‌کنند
یا:
«فلانی در عملیات فلان بوده، این یکی در خانه تیمی فلان دست داشته

خروجی خیانت‌هایش مستقیم به خون ختم شد.
مجاهدین شهید بهروز قربانی، عنایت… و بسیاری دیگر از یاران، پس از گزارش‌های همین مزدور لو رفتند و اعدام شدند.

در روزهای آخر، او چنان خوار و منفور شده بود که حتی کارهای بهداشتی فردی خودش را هم انجام نمی‌دادکل بند از بوی تعفن او عاصی بود. ۲۰ ساعت از شبانه‌روز را در گوشه‌ای با پتویی خاکستری روی خودش می‌خوابید. یک بار که سفره شام را انداخته بودیم، همان‌جا در وسط بند خوابیده بود. هرچه گفتیم کنار برو، نرفت. من دیگر طاقت نیاوردم. پتو را از رویش کشیدم و با لگدی به کمرش هلش دادم تا بلند شود. خواستم بیشتر بزنمش، ولی بچه‌ها نگذاشتند.

فردایش، همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردیم، او را از بند بردندکارش تمام شده بود. خبری برای لو دادن نمانده بود. دیگر حتی برای آن‌ها هم مصرفی نداشت. روانش هم به‌هم ریخته بود.

و حالا ببینید ناصر سرمدی پارسا، همان شکنجه‌گر اطلاعات سپاه که لقب «برادر حمید» گرفته بود، در مصاحبه‌اش با سایت «هابیلیان»، این صحنه‌ها را چه می‌نامد:

«ما با اصغر کریمی صحبت کردیم. تازه بازداشت شده بود. صحبت کردیم تا به واقعیت برسد

صحبت؟!
هشتصد ضربه شلاق کابل برق از زانو به پایین، تا مرز عفونت استخوان، اسمش در قاموس شکنجه‌گر می‌شود “صحبت”!

ما شاهد بودیم، با پاهای خونین و ناتوان، با چهره‌ای زخمی، اما لب‌هایی که تنها از مقاومت می‌گفت. اصغر کریمی صحبت نکرد، او سرفراز ایستاد، شکنجه شد، و رفت.

اما ناصر سرمدی و مزدورانش با اسم «صحبت» سعی می‌کنند جنایت‌های خودشان را بپوشانند.

نه، جنایت را نمی‌شود با واژه‌ها تطهیر کرد.
آنچه شما «صحبت» می‌نامید، ملت ایران آن را شکنجه، جنایت و جنون قدرت می‌نامد.

«ملاقات یا همه، یا هیچ‌کس

یکی از روزهایی که از آن خاطره‌اش هنوز مثل شعله‌ای در ذهنم می‌سوزد، ماجرای اعتراض جمعی ما به قطع ملاقات سه نفر از بچه‌ها بود.
تصمیم گرفته بودند که ملاقات را فقط روزهای چهارشنبه بدهند، اما این‌بار زندانبان «علاسرایی» آمد، اسامی سه نفر را خواند و گفت:
فردا این سه نفر ملاقات ندارند. بقیه اگر ملاقات داشتند، می‌توانند بروند.

همان‌جا، همان لحظه، یک هماهنگی عمیق بین همه ما شکل گرفت. تصمیم گرفتیم که یا همه با هم، یا هیچ‌کس!
کارگرِ روز من بودم. قرار شد وقتی صبح، نوبت ملاقات شد، بروم پشت در زندان و اعتراض را اعلام کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴

 ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴   مقدمه: سی‌وچهارمین جلسه دادگاه فرمایشیِ رژیم، که آن را به‌نام «دادگاه ۱...