۱۴۰۴ خرداد ۹, جمعه

روایتی هم قد تاریخ - روایت از زبان فرید کاسه‌چی – زندان رودسر – پاییز ۱۳۶۱

  روایتی هم قد تاریخ - روایت از زبان فرید کاسه‌چی – زندان رودسر – پاییز ۱۳۶۱


مجاهد خلق فرید کاسه چی

علی در این رواین مجاهد قهرمان علی کامور میباشد که از قهرمانان جنگل رامسر- بی بالان رودسر میباشد

فرید :

آن شب علی هنوز نقش روانی را بازی می‌کرد. گوشه تخت نشسته بود و با انگشت، چیزی روی پتو می‌نوشت. من، زیر تخت، با تکه‌ای نان خشک، ذهنم را ورق می‌زدم. می‌خواستم بدانم علی چطور به دست این‌ها افتاده. یک‌جایی، باید شروع می‌کردیم به اعتماد.

آرام گفتم:
«بی‌بالان روستا نیست، ستاره‌خانه‌ست…»

بی بالان رودسر جاده ای بسوی جنگل

سرش را بالا آورد. ساکت بود. اما چشم‌هایش برق زد.

ادامه دادم:
«تو هم رفتی اونجا، رفتی خونه زهرا… درسته؟»

مجاهد شهید زهرا دادستان از پشتیبانان جنگل واز افسران شهید ارتش آزادیبخش که در عملیات آرمانی میهنی فروغ جاویدان بشهادت رسید

هیچ نگفت. فقط لب پایینش را گاز گرفت و چشم بست. همان لحظه، همه‌چیز برام روشن شد.
علی بعد از شکستن حلقه محاصره‌ی جنگل، رفته بود به خانه‌ی خانواده‌ی دادستان در روستای بی‌بالان.
و من آن خانه را خوب می‌شناختم.

زهرا دادستان، آن دختر بلندپروازِ چابک، از ملیشیاهای قدیمی بود. مثل گُلی که از خاک گیلان روئیده باشد، مقاوم و زیبا. ما از بچه‌محل بودنش با خاک جنگل شوخی می‌کردیم، ولی خودش جدی بود، همیشه.
او چند سال زندان رفته بود، بعد که ارتش آزادی شکل گرفت، خودش را رسانده بود به قرارگاه‌های سازمان. می‌گفت: «درمان درد این خاک، تو همین ارتشه، همین خطه، همین برادری ماست

و زری، خواهر کوچکترش… آه زری…

باز سازی دوچرخه سواری زری دادستان در جاده جنگلی بی بالان


وقتی او را دستگیر کردند، فقط ۱۳ سال داشت. بچه‌ای که به جرم بردن نان برای برادرش، پایش به شکنجه‌گاه باز شد. و بعد از ۷ سال اسارت، در قتل‌عام ۶۷، ایستاده، با موضع مجاهدی، جان داد.

علی حرف نمی‌زد، اما قطره‌ی اشکی که گوشه چشمش نشست، خودش بود، تمام اعتراف‌ها.

آرام ادامه دادم: «تو اون شب رفتی خونه دادستان‌ها، نه؟ و زهرا اونجا بود؟»

سرش را تکان داد. گفت: «خونه‌شون امن‌ترین نقطه‌ی دنیا بود اون شب…»

و بعد، بی‌آنکه بخواهد، وا داد. گفت که آن شب، بعد از شکست در جنگل، خودش و علی بابایی، پناه برده بودند به خانه‌ی خانواده‌ی دادستان. گفت که زهرا و مادرشان، با همان گرمی آشنا، پتو و نان و دعا آورده بودند.

اما دشمن بیکار ننشسته بود. روز بعد، سپاه آمد. علی، قرص سیانور را خورد. قرص فاسد بود. فقط بیهوش شد. ادامه دارد 

روی لینک زیر کلیک کنید وتمام داستانهای نا شنیده را بخوانید 

خروش جنگل های شمال جلد۳  از رامسر تا اشرف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴

 ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴   مقدمه: سی‌وچهارمین جلسه دادگاه فرمایشیِ رژیم، که آن را به‌نام «دادگاه ۱...