۱۴۰۴ مهر ۲۷, یکشنبه

پرده‌برداری از تئاتر خانواده‌ها شمارهٔ ۲ – چهره‌ها و مزدوران صحنه‌گردان پروندهٔ ویژه افشاگری

  پرده‌برداری از تئاتر خانواده‌ها شمارهٔ ۲ – چهره‌ها و مزدوران صحنه‌گردان پروندهٔ ویژه افشاگری

از دانایی‌فر تا خدابنده؛ بازیگران تئاتر دروغ و شکنجهٔ روانی


 چهره‌های اصلی نمایش

۱. حسن دانایی‌فر – سفیر رژیم و فرمانده عملیات اشرف

حسن دانائی فر سفیر رژیم در عراق کنار درب مقر ۴۹ در اشرف نخستین

سفیر رژیم در بغداد که نامش همواره در کنار نیروی قدس سپاه آمده است.
دانایی‌فر پیش از تصدی سفارت، از فرماندهان لجستیک و پشتیبانی سپاه قدس بود و مأموریت یافت تا سفارت ایران در بغداد را به اتاق فرمان سرکوب مجاهدین در عراق تبدیل کند.
در پروندهٔ رسمی وزارت اطلاعات، او نقش هماهنگ‌کننده بین سفارت، نیروهای بدر و شبکه‌های مزدور محلی مانند عدنان شحمانی و عدنان سِراج را داشت.
تمام حملات تبلیغاتی و عملیاتی علیه اشرف از همان ساختمان سفارت در منطقهٔ سبز بغداد هدایت می‌شد. متن برنامه پرونده شماره 148-931…


۲. عدنان شحمانی – بازوی میدانی قاسم سلیمانی در عراق

ملاقات ابراهیم خدابنده با عدنان شحمانی نماینده مجلس عراق وعضو سپاه تروریستی قدس وکمیته سرکوب اشرف

کلیک کنید وتمام مطلب را از سایت خروش جنگل بخوانید 

۱۴۰۴ مهر ۲۳, چهارشنبه

ایستاده بمان — خاطرات بهمن جنت صادقی از رامسر جلد ۲

 ایستاده بمان — خاطرات بهمن جنت صادقی از رامسر جلد ۲

جلد ۲: سال‌های بند

از درِ قزلحصار وارد می‌شویم: بندهای شلوغ، نگهبان‌های خشن، و نظمی که خودِ زندانی‌ها ساخته‌اند. آنچه در اوین آموختیمسکوتِ به‌جا، مراقبت، رفاقتاینجا جانِ ماست. از روزهای نخست تا عبور از اوج فشار و جاافتادن مرزها، روایت قدم‌به‌قدم ادامه دارد.

روزهای بازجویی و تنبیه ادامه دارد؛ مرزها باید روشن بماند تا بند نلغزد.
رفاقت‌ها سخت‌تر آزموده می‌شود و ایستادن، شکلِ جمعی به خود می‌گیرد
.

قزلحصار؛ مرزهای روشن، رفاقت و دوام‌آوردن در دل فشار.

مانده های ماجرای اوین

نفس کشیدن در آن لحظه برایم معنا پیدا کرد. در همان لحظه، از لابه‌لای بخار و تاریکی، چهره‌ی خواهر شهیدی که روز قبل به او مرس زدم، مقابل چشمانم آمد. با همان نگاه باد کرده ولی استوار. با همان صدای خفه، ولی پرصلابت.

بازجویی‌ها ادامه دارد، ولی ما هم ادامه داریم.

روز چهارشنبه، دو پاسدار با لیست اسامی پایین آمدند. چهار اسم را خواندند. اسم من نبود. اما اسم نادر صادق‌کیا بود. با چشم‌بند او را بردند بالا. نمی‌دانستم چه در انتظارش است. فقط می‌دانستم اگر او هم به دست «پیشوا» برسد، باید جان و ایمانش را یک‌جا بگذارد وسط.

با مرس به برادر علی م. گفتم:
ــ نادر را بردند. آماده باش.
او جواب داد:
ــ ما همه آماده‌ایم، بهمن. تو بگو، خط از کجاست، عمل با ما.

در دل آن شب تاریک، گرچه جسم‌مان شکسته بود، ولی تشکیلات‌مان هنوز ایستاده بود.

مرحله چهارم بازجویی – عوض شدن بازجو و آمدن «پیشوا»

روز یکشنبه، بعد از ناهار، مرا دوباره به کریدور شعبه‌های بازجویی منتقل کردند. فضای دادسرا شلوغ بود. صدای رفت‌وآمد و همهمه بازجوها و پاسداران از همه طرف به گوش می‌رسید. وقتی وارد شعبه شدم، متوجه شدم که بازجوی من عوض شده؛ اما این تغییر، فقط یک جابجایی ساده نبود. فهمیدم که این بار با یکی از جنایتکاران اصلی طرفم: پیشوا – همان جلادی که مسئول شعبه یک بود و حالا، بنا بر نیاز، در شعبه ۷ فعال شده بود.

هرکسی که تجربه بازجویی توسط «پیشوا» را داشته باشد، می‌داند که او “با پنبه سر می‌بُرد”؛ نرم، با ظاهر بی‌اعتنا، اما کشنده و دقیق. اطلاعات و شگردهایش را از روایت بچه‌ها در قزل‌حصار می‌شناختم. آماده بودم، تا جایی که جسمم یاری می‌داد.

اولین سؤالش بعد از شش روز بازجویی این بود:
«چه آشنایی‌ای با محمود ملک‌مرزبان داری؟»

جواب دادم: «کاندید سازمان در چالوس بود. آشنا بودم. فقط در همین حد.»

لبخند خونسردش را حس می‌کردم. گفت:
«چند مدت تحت مسئولیتش بودی؟ می‌دونی آموزش‌دیده فلسطین بود؟ زخمی بود که گرفتیمش. خواستم بیاد مصاحبه کنه، قبول نکرد. هر روز یه تیکه از بدنش رو بریدیم. از پا قطعه‌قطعه‌ش کردیم.»

لحظه‌ای احساس کردم که تمام خون در رگ‌هایم می‌جوشد. کینه در رگ‌هایم جاری شد. اما باید کنترل می‌کردم. نگاه می‌کرد، رفتارم را تحلیل می‌کرد، دنبال کوچک‌ترین لرزش یا واکنش بود.

باز تکرار کرد: «چند وقت تحت مسئولش بودی؟»

گفتم: «فقط در زمین فوتبال چالوس، موقع سخنرانی‌اش دیدمش. عکسی هم اونجا گرفتیم. همین.»

در یک لحظه چنان ضربه‌ای به صورتم زد که با صندلی پرت شدم روی زمین. فریاد زد:
«منافق فلان‌فلان‌شده!»

مثل همیشه مرا به تخت بستند. تجربه کابل زیر کف پا را داشتم. ولی این‌بار چیزی در فضا فرق داشت. بعد از مدتی پایم را باز کردند و عکسی نشانم دادند. عکس خودم با محمود ملک‌مرزبان… همراه شناسنامه‌ام که در یک خانه تیمی پیدا کرده بودند.

پیشوا گفت: «این عکس خودته. اینم شناسنامه‌ته. بگو چند وقت تحت مسئول محمود بودی؟»

گفتم: «این عکس دلیل نمی‌شه. اون زمان هرکسی با محمود عکس می‌گرفت. زمین فوتبال بود. منم گرفتم.»

ایستاده بمان — خاطرات بهمن جنت صادقی از رامسر – جلد ۳: دادخواهی؛ صدای مانده

 ایستاده بمان — خاطرات بهمن جنت صادقی از رامسر – جلد ۳: دادخواهی؛ صدای مانده

حالا از بند بیرون آمده‌ایم و باید روایت کنیم؛ نام‌ها، صحنه‌ها و سندها تا راه گم نشود. این جلد با پروژهٔ تخریب «انقلاب ایدئولوژیک» توسط رژیم شروع می‌شود و حقیقت آن را از دل تجربه‌ها بازمی‌کند؛ سپس تا دادخواهی و امروز پیش می‌رود.

پس از بند: ساختنِ زندگی و گفتنِ آنچه گذشت.

کلیک کنید وبخوانید https://khoroshjangal.com/

در جلد۲، تمرکز ما ورود به قزلحصار و ماجراهای بند بود؛ از روزهای نخست تا عبور از اوج فشار و جاافتادنِ مرزها و رفاقت جمعیاین مسیر ما را به آستانهٔ انقلاب ایدئولوژیک رساند؛ نقطه‌ای که معنای ایستادگی را دگرگون کرد. ادامهٔ این بحث را در جلد ۳ پی می‌گیریم.

این جلد با پروژهٔ تخریب انقلاب ایدئولوژیک توسط رژیم شروع می‌شود: روایت‌های ساختگی، تحریف‌ها و جنگ روانی. ما از همین جا حقیقت انقلاب ایدئولوژیک را باز می‌کنیم و ماجرا را تا دادخواهی و امروز پیش می‌بریم.

حس غبطه، شعف، و ارتقاء مجاهدی که از دل فهم انقلاب در می‌آید

توطئه ارتجاع و درک ما از انقلاب؛ ایمان از درون زندان

۱. پروژه تخریب انقلاب درونی توسط ارتجاع و بریده‌گان

از همان روزهای اول مستقر شدن ما در سالن ۳ آموزشگاه، رژیم با کمک عناصر بریده و خودفروخته‌اش، به‌ویژه توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها، درصدد راه‌اندازی یک جبهه‌ی روانی – تبلیغاتی علیه انقلاب درونی مجاهدین خلق بود. خط‌شان مشخص بود: حمله‌ی خزنده به انقلاب خواهر مریم از کانال طلاق و ازدواج. تابلو اعلانات نزدیک ورودی سالن، که اسمش را «تابلوی حاج مهدی» گذاشته بودیم، به سنگر این تهاجم ایدئولوژیک بدل شده بود. هر چند از قبل می‌دانستیم این‌ تابلوها نه برای اطلاع‌رسانی بند، بلکه برای نفوذ فکری زندانبان و القای خط رژیم طراحی شده‌اند.

بُرش‌هایی از روزنامه‌های خارج‌نشین، تحلیل‌های مغشوش، تهمت‌ها، دروغ‌ها، و انواع سفسطه‌های مسموم درباره «انقلاب طلاق»، توسط حاج مهدی شخصاً بر تابلوی بند نصب می‌شدند. این پروژه را به‌همراه پرتوی و کیانوری، که در خدمت تمام‌قد دژخیمان بودند، پیش می‌بردند.

رژیم و تئوریسین‌هایش خوب فهمیده بودند که اگر انقلاب درونی مجاهدین – که سازمان را از یک نیروی سیاسی کلاسیک به یک ارتش آزادی‌بخش مؤمن و فدایی بدل کرده – در درون زندان‌ها هم جا بیفتد، دیگر امکان فروپاشی درونی مقاومت وجود نخواهد داشت. پس تمام قوای‌شان را بسیج کرده بودند تا از طریق توطئه‌ی «تخریب معنای انقلاب»، این درک نوپا را در نطفه خفه کنند.

اما آن‌ها یک چیز را حساب نکرده بودند: مجاهد خلقی که شکنجه‌ی لاجوردی را تاب آورده، از این جنگ نرم سر بلند بیرون خواهد آمد.

۲. درک زندانیان مجاهد از شکوه انقلاب و ایمان به خواهر مریم

ما اما دیگر در سلول انفرادی نبودیم. تشکیلات داشتیم. تحلیل داشتیم. و مهم‌تر از همه، از کانال‌های زنده‌ی ارتباطی با مادران، مخصوصاً مادر سیدمحسن سیداحمدی، به پیام‌های برادر مسعود و خواهر مریم دسترسی داشتیم. یکی‌یکی این پیام‌ها از طریق سلسله‌مراتب تشکیلاتی پخش می‌شد. برادران شور تشکیلات در اتاق ۶۹ و ۷۲، گاه شب‌ها ساعت‌ها وقت می‌گذاشتند تا به زبانی ساده، مفهوم انقلاب درونی و جایگاه خواهر مریم در افق رهایی را برای دیگران توضیح دهند.

در مسلخِ عشق: یادداشت‌های یک نسل که ایستاد» خاطرات زندان ، مجاهد خلق رحیم تقی پور

 در مسلخ عشق ، خاطرات زندان ،مجاهد خلق  رحیم تقی پور

        روی عکس ولینک کلیک کنید واز سایت خروش جنگل بخوانید                   

در مسلخِ عشق: یادداشت‌های یک نسل که ایستاد»    

                 خاطرات زندان ، مجاهد خلق  رحیم تقی پور

مقدمه

این کتاب از دلِ یک روز خاکستری شروع می‌شود؛ روزی که «چند سؤال» شد نامِ مستعارِ ربایش. یک بیوک بی‌سیم‌دار، یک اورکت روی سر، و راهی که پایانش را هیچ‌کس نمی‌دانست. از شکاف پنجرهٔ سلول فقط دکل‌های استادیوم تختی پیداست؛ نشانه‌ای کوچک که به ما می‌گوید راوی کجاست و قصه از کجا قد می‌کشد: قصر فیروزه، سپس ۲۰۹ اوین، سلول ۴۳، و آغازی که به جهنم ختم می‌شود.

رحیم تقی پور در مسلخ عشق

در همان سلول ۴۳، اولین رفاقت شکل می‌گیرد: سرهنگ اسماعیل فرخنده، مردی آرام و استوار که «کوکِ امید» را وسطِ دیوار نمناک اوین نگه می‌دارد. او می‌گوید «سلول فقط دیوار ندارد، گوش هم دارد»؛ و همین جمله برای یک نسل درس می‌شود: مراقبت، رازداری و ایستادن.

رحیم تقی پور در مسلخ عشق

پایینِ ۲۰۹، زیرزمینِ فریاد است. بازجوها، کابل، قپانی، بوی آهن و آبِ سطل. در اینجا مقاومت گاهی به «سکوت» خلاصه می‌شود؛ سکوتی که درد دارد اما می‌گذرد. و روزی که لاجوردی با قهقهه وارد می‌شود و می‌گوید «همهٔ ثواب‌ها را شما می‌برید، ما چی؟» تصویرِ جلادی است که از دردِ انسان لذت می‌برد؛ همان روزی که یک تُکه عصیان از پشتِ چشم‌بند، نقابِ «کاظم» را کنار می‌زند و بهایش می‌شود کمرِ شکسته و پله‌هایی که از ضربه سقوط می‌کنی.


بعد، «آموزشگاه»؛ اسم فریبندهٔ سلول ۱۱۳. جایی برای انتظار اعدام، برای اعدام مصنوعی، برای جنگِ شبانه با ترس. اینجا حتی به «کودکان» هم آموزش می‌دهند که چگونه تیر خلاص بزنند؛ جنایتی که در تاریخ می‌ماند. همان‌جا خبرِ فرارِ ناممکن حسن فارسی، امیدِ میلی‌متری، پخش می‌شود و پیش از پرش، همه چیز لو می‌رود. امید اما می‌ماند؛ چون امید کارش همین است.

دادگاهِ چند دقیقه‌ای در دوشان‌تپه، دادزدنِ «پس اعدامی هستی!» و برگشتن دوباره به ۱۱۳، شمایلِ دستگاهی است که حقیقت برایش مهم نیست؛ فقط «شکستن». اما نسلِ راوی یاد می‌گیرد چگونه «نشکند»: با نماز شب‌های آهسته، با خواندنِ کتاب، با مراقبت از هم‌سلولیِ نوجوانی که جلوی چشم‌ها خفه‌اش می‌کردند و یکی می‌پرد وسط و می‌گوید «او بچه‌ست؛ ولش کنید!» و بهایش را خودش می‌دهد.

از ۲۰۹ و ۱۱۳ که عبور می‌کنیم، به قزل‌حصار می‌رسیم؛ دوزخ عمومی. بندهای فشرده، بوی تعفن، اما نظمِ خودساخته: نوبتِ بهداشت، کلاسِ قرآن و تحلیل، و شب‌هایی که بند با سرود و زمزمه روشن می‌شود. اینجا مقاومت از «فردی» به «جمعی» تبدیل می‌شود؛ هرکس ستونِ دیگری است.

تابستان ۶۷، هوا بوی خون می‌گیرد. راهروهای مرگ، پرسش‌های چندکلمه‌ای، اسم‌هایی که یک‌به‌یک خوانده می‌شوند و دیگر برنمی‌گردند. رامین قاسمی که گفت «اگر فردا نبودم، سرود را شما بخوانید…»، و بعد فقط صدای کشیده‌شدنِ پتو روی زمین ماند. بند ساکت شد؛ سپس «ای شهید» خیلی آهسته خوانده شد. این‌جا فقط آدم‌ها اعدام نشدند؛ عدالت هم اعدام شد. اما یادها به دیوار ماند: «سیروس اینجا ایستاد»، «رامین گریه نکرد»، «قسم خورده‌ایم…». ما زنده ماندیم تا روایت کنیم.

این یادداشت‌ها، تاریخ رسمی نیستند؛ «ردّ پا» هستند. نشانه‌هایی از راهی که نسلِ ما رفت؛ از قصر فیروزه تا ۲۰۹، از ۱۱۳ تا قزل‌حصار، از مردادِ ۶۷ تا امروز. نام‌ها و صحنه‌ها، به‌ظاهر شخصی‌اند، اما هر کدامشان «شاهد» یک حقیقتِ جمعی‌اند: می‌شود شکست، می‌شود لغزید، می‌شود ترسید؛ اما می‌شود ایستاد و دوباره برخاست. این کتاب دربارهٔ همین «ایستادن» است.

و بالاخره، میان همهٔ تلخی‌ها، یک تناقض دلنشین می‌ماند: «نرم‌خویی» در اوج خشونت. مهربانی اسماعیل فرخنده در دلِ ۲۰۹، دست‌گرفتنِ نوجوانِ بی‌رمق، هم‌قسمیِ خاموش کنارِ پنجره، و ستاره‌هایی که «مسعود» با آن‌ها دردِ دل می‌کرد و اشکِ شوق می‌ریخت. این‌ها همان نقطه‌های روشن‌اند که تاریکی را رسوا می‌کنند.

این کتاب برای نام‌های برگشته‌ناشدنی است؛ برای آنان که طناب را بوسیدند و رفتند؛ و برای بازماندگانی که «زنده ماندن» را به «روایت کردن» گره زدند. اگر امروز صفحه‌ای ورق می‌خورد، از برکتِ همان سوگند قدیمی است: ما زنده می‌مانیم تا بگوییم چه گذشت.

فصل اول

«شروع خاموش؛ در بیوکِ بی‌صدا»

صبح روز چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۶۰ بود. آسمان مثل همیشه پاییزی، خاکستری و گرفته. در اداره مشغول کار بودم که دو مرد با پوشه‌هایی در دست وارد شدند. گفتند از طرف دادستانی آمده‌ایم، چند سؤال داریم، لطفاً با ما بیایید.
ساده و آرام، بی‌تنش. نه بازداشت رسمی، نه حکمی، نه نشانه‌ای از آنچه قرار است رخ دهد. فقط همان «چند سؤال»…

در لحظه‌ای کوتاه، قلبم از حرکت ایستاد. گفتم اجازه بدهید به خانه اطلاع بدهم. یکی‌شان گفت: «فقط می‌تونی بگی نمی‌آم. چیزی از ما نگو

در سکوتی سربی، از اداره خارج شدیم. اما پیش از رفتن، اتاق کارم را زیر و رو کردند. فایل‌ها، کشوها، پرونده‌ها. دنبال اعلامیه‌ای، عکسی، برگه‌ای… یا شاید اسلحه‌ای. هرچه گشتند، چیزی نیافتند.

سوار یک بیوک آمریکایی شدند؛ بی‌سیم‌دار. به محض خروج از دروازه اداره، ۴-۵ پاسدار مسلح به ماشین اضافه شدند. با هم به خیابان زدیم.

روی لینک کلیک کنید وبخوانید 

در مسلخِ عشق: یادداشت‌های یک نسل که ایستاد»    

                 خاطرات زندان ، مجاهد خلق  رحیم تقی پور


۱۴۰۴ مهر ۲۱, دوشنبه

گزارشی دربارهٔ طرحِ ترامپ در غزه و ضربه‌اش به رژیم ایران «وقتی صلح می‌آید؛ تهران کارت‌هایش را می‌بازد»

گزارشی دربارهٔ طرحِ ترامپ در غزه و ضربه‌اش به رژیم ایران «وقتی صلح می‌آید؛ تهران کارت‌هایش را می‌بازد»


شادی مردم فلسطین از خبر آتس بس غزه وعزا گرفتن نیروهای رژیم

مقدمه

چهار دهه، «محور و میلهٔ چادر» راهبرد منطقه‌ایِ تهران، شعار حمایت از فلسطین تا نابودی اسرائیل بود؛ راه‌حل «دو دولت» رد می‌شد و هر مذاکره‌ای «خیانت» خوانده می‌شد. برای این خط، شبکه‌ای از بازیگران ساخته شد: حزب‌الله، حوثی‌ها، و گروه‌های زیر چتر «جبههٔ مقاومت»؛ شاخص فلسطینیِ این گفتمان هم حماس و جهاد اسلامی بودند.
اما امروز، با آتش‌بسِ مرحله‌ای و طرحی که از سوی واشینگتن پیگیری می‌شود و حماس پای میز آمده، همان «میلهٔ چادر» ترک برداشته است. حتی اگر این روند به صلح نهایی نرسد، تا همین‌جا ضربهٔ سنگینی به روایت رسمی تهران وارد شده است.


۱) چرا این تغییر، پایانِ کارکردِ راهبرد «مقاومتِ تهران» است؟

  • سقوطِ مشروعیتِ نمایشی: تهران «مقاومت مسلحانه» را هویتِ درونی خود جا زده بود. وقتی خودِ گروه‌های محوری (حماس و…)، با میانجی‌گریِ عربی–بین‌المللی، آتش‌بس، تبادل و مسیر سیاسی را می‌پذیرند، ادعای «تمایز اخلاقی و راهبردیِ تهران» فرو می‌ریزد.

  • از دست‌رفتنِ اهرم‌های فشار: گروگان‌ها، عملیات میدانی و چرخهٔ درگیری، کارتِ اصلی تهران–غزه بود. با آزادی گروگان‌ها/زندانـیان و توقف آتش، این کارت‌ها پُرِتکرار و کم‌اثر می‌شوند.

  • چرخش افکار عمومیِ عرب و جهان: وقتی راهِ زندگی (تبادل، بازگشایی گذرگاه‌ها، بازسازی) روی میز است، شعار «فقط جنگ» خریدار ندارد. گفتمان عقلانی دست بالا می‌گیرد و پایگاهِ منطقه‌ایِ تهران سست می‌شود.


۲) چرا خودِ گروه‌ها به این مسیر تمایل پیدا کردند؟

  • فشار بقا و میدان: هزینهٔ ادامهٔ جنگ برای غزه و حماس از توان مردم و سازمان بالاتر رفت؛ تلفات و ویرانی، آن‌ها را وادار کرد به راه‌حل‌هایی که جان و زندگی را حفظ کند تن بدهند.

  • فشار و مشوقِ منطقه‌ای–بین‌المللی: مصر و قطر و بازیگران غربی بستهٔ بازسازی و مشروعیت سیاسی را روی میز گذاشتند؛ این مشوق قوی است.

  • محاسبهٔ قدرت داخلی: رهبران گروه‌ها می‌خواهند «نتیجهٔ واقعی» نشان دهند؛ تبادل‌ها و آرامشِ نسبی، سرمایهٔ سیاسی می‌آورد.


۳) پیامدهای مستقیم برای تهران: سه سناریو

  • سناریوی ۱ — انعطاف تاکتیکی: تهران لحن را نرم می‌کند، اهرم‌ها را به لبنان/عراق/یمن منتقل می‌کند تا نفوذ را نگه دارد. نتیجه؟ هزینه بالا، دستاورد محدود.

  • سناریوی ۲ — کارشکنی پنهان/آشکار: با رسانه‌سازی، فشار نیابتی محدود یا عملیات نمادین، سعی می‌کند روند را کند کند. اما هر حرکت بزرگ/مستقیم می‌تواند هزینهٔ سنگین و اجماع ضدّ تهران بسازد.

  • سناریوی ۳ — فرسایش روایت حاکم: اگر آتش‌بس و حمایت عرب‌ها و اروپا دوام بیاورد، هستهٔ ایدئولوژیکِ «رژیمِ مقاومت» نظام‌مند فرسوده می‌شود؛ این اثر ساختاری و بلندمدت است.


۴) توان و محدودیت‌های واکنش تهران

  • توان باقی‌مانده: شبکهٔ اطلاعاتی، نفوذ سیاسی و نیابتی‌ها هنوز هست؛ امکان فشار نرم، بازی حقوقی–دیپلماتیک و دور زدن‌ها وجود دارد.

  • محدودیت‌ها: هزینهٔ مداخلهٔ مستقیم بالاست؛ و اگر خودِ بازیگران محلی منافع ملموس مردم را بر ایدئولوژی رژیم ترجیح دهند، دست تهران کوتاه می‌شود.


۵) شکاف رسانه‌ایِ داخل ایران: سندِ شکستِ روایت

امروز در روزنامه‌های نزدیک به حاکمیت دو صدا می‌شنویم:

  • بخشی پایان جنگ و رفتن به سیاست را توصیه می‌کند («عقلانیت»، «آتش‌بس»، «کمک انسانی»).

  • بخش تندرو هنوز «پیروزی کامل» و ادامهٔ فشار را می‌خواهد.
    این دوصدایی یعنی خط رسمیِ «جنگِ دائمی» دیگر اجماع ندارد؛ فشار واقعیت—اقتصادِ فرسوده، خطرِ تحریمِ تازه، و انزوای منطقه‌ای—دیوار شعار را شکافته است.


جمع‌بندی روشن

  • در میدان غزه: با آتش‌بس، تبادل گروگان‌ها/زندانـیان و ورود کمک‌ها، بازی از «زورِ میدان» به «قواعد سیاست» برگشته است.

  • برای تهران: راهبرد «هلال/عمق تا مدیترانه» با این آتش‌بس سوخته؛ رژیم در جنگ باخت چون دستاوردی نساخت، و در صلح هم می‌بازد چون قواعدی که صلح را نگه می‌دارد—تبادل، بازسازی، حکمرانی پاسخ‌گو—با کارتِ جنگِ دائمی ناسازگار است.
    حکم صریح: چه این روند به صلح جامع برسد و چه نه، بازندهٔ بزرگ همین امروز تهران است؛ چون ستون روایتش شکسته و اهرم‌هایش کُند شده‌اند.


 آری صلح نزدیک است و آتش‌بس جریان دارد. این یعنی کارت‌های قدیمی تهران—گروگان، جنگ نیابتی، و شعار «پیروزی کامل»—کم‌اثر شده‌اند. بازندهٔ جنگ و صلح یکی است: تهران.

پرده‌برداری از تئاتر خانواده‌ها شمارهٔ ۲ – چهره‌ها و مزدوران صحنه‌گردان پروندهٔ ویژه افشاگری

  پرده‌برداری از تئاتر خانواده‌ها شمارهٔ ۲ – چهره‌ها و مزدوران صحنه‌گردان پروندهٔ ویژه افشاگری کلیک کنید وتمام مطلب را از سایت خروش جنگل بخو...