روی عکس ولینک کلیک کنید واز سایت خروش جنگل بخوانید
در مسلخِ عشق: یادداشتهای یک نسل که ایستاد»
خاطرات زندان ، مجاهد خلق رحیم تقی پور
مقدمه
این کتاب از دلِ یک روز خاکستری شروع میشود؛ روزی که «چند سؤال» شد نامِ مستعارِ ربایش. یک بیوک بیسیمدار، یک اورکت روی سر، و راهی که پایانش را هیچکس نمیدانست. از شکاف پنجرهٔ سلول فقط دکلهای استادیوم تختی پیداست؛ نشانهای کوچک که به ما میگوید راوی کجاست و قصه از کجا قد میکشد: قصر فیروزه، سپس ۲۰۹ اوین، سلول ۴۳، و آغازی که به جهنم ختم میشود.
رحیم تقی پور در مسلخ عشق
در همان سلول ۴۳، اولین رفاقت شکل میگیرد: سرهنگ اسماعیل فرخنده، مردی آرام و استوار که «کوکِ امید» را وسطِ دیوار نمناک اوین نگه میدارد. او میگوید «سلول فقط دیوار ندارد، گوش هم دارد»؛ و همین جمله برای یک نسل درس میشود: مراقبت، رازداری و ایستادن.
رحیم تقی پور در مسلخ عشق
پایینِ ۲۰۹، زیرزمینِ فریاد است. بازجوها، کابل، قپانی، بوی آهن و آبِ سطل. در اینجا مقاومت گاهی به «سکوت» خلاصه میشود؛ سکوتی که درد دارد اما میگذرد. و روزی که لاجوردی با قهقهه وارد میشود و میگوید «همهٔ ثوابها را شما میبرید، ما چی؟» تصویرِ جلادی است که از دردِ انسان لذت میبرد؛ همان روزی که یک تُکه عصیان از پشتِ چشمبند، نقابِ «کاظم» را کنار میزند و بهایش میشود کمرِ شکسته و پلههایی که از ضربه سقوط میکنی.
بعد، «آموزشگاه»؛ اسم فریبندهٔ سلول ۱۱۳. جایی برای انتظار اعدام، برای اعدام مصنوعی، برای جنگِ شبانه با ترس. اینجا حتی به «کودکان» هم آموزش میدهند که چگونه تیر خلاص بزنند؛ جنایتی که در تاریخ میماند. همانجا خبرِ فرارِ ناممکن حسن فارسی، امیدِ میلیمتری، پخش میشود و پیش از پرش، همه چیز لو میرود. امید اما میماند؛ چون امید کارش همین است.
دادگاهِ چند دقیقهای در دوشانتپه، دادزدنِ «پس اعدامی هستی!» و برگشتن دوباره به ۱۱۳، شمایلِ دستگاهی است که حقیقت برایش مهم نیست؛ فقط «شکستن». اما نسلِ راوی یاد میگیرد چگونه «نشکند»: با نماز شبهای آهسته، با خواندنِ کتاب، با مراقبت از همسلولیِ نوجوانی که جلوی چشمها خفهاش میکردند و یکی میپرد وسط و میگوید «او بچهست؛ ولش کنید!» و بهایش را خودش میدهد.
از ۲۰۹ و ۱۱۳ که عبور میکنیم، به قزلحصار میرسیم؛ دوزخ عمومی. بندهای فشرده، بوی تعفن، اما نظمِ خودساخته: نوبتِ بهداشت، کلاسِ قرآن و تحلیل، و شبهایی که بند با سرود و زمزمه روشن میشود. اینجا مقاومت از «فردی» به «جمعی» تبدیل میشود؛ هرکس ستونِ دیگری است.
تابستان ۶۷، هوا بوی خون میگیرد. راهروهای مرگ، پرسشهای چندکلمهای، اسمهایی که یکبهیک خوانده میشوند و دیگر برنمیگردند. رامین قاسمی که گفت «اگر فردا نبودم، سرود را شما بخوانید…»، و بعد فقط صدای کشیدهشدنِ پتو روی زمین ماند. بند ساکت شد؛ سپس «ای شهید» خیلی آهسته خوانده شد. اینجا فقط آدمها اعدام نشدند؛ عدالت هم اعدام شد. اما یادها به دیوار ماند: «سیروس اینجا ایستاد»، «رامین گریه نکرد»، «قسم خوردهایم…». ما زنده ماندیم تا روایت کنیم.
این یادداشتها، تاریخ رسمی نیستند؛ «ردّ پا» هستند. نشانههایی از راهی که نسلِ ما رفت؛ از قصر فیروزه تا ۲۰۹، از ۱۱۳ تا قزلحصار، از مردادِ ۶۷ تا امروز. نامها و صحنهها، بهظاهر شخصیاند، اما هر کدامشان «شاهد» یک حقیقتِ جمعیاند: میشود شکست، میشود لغزید، میشود ترسید؛ اما میشود ایستاد و دوباره برخاست. این کتاب دربارهٔ همین «ایستادن» است.
و بالاخره، میان همهٔ تلخیها، یک تناقض دلنشین میماند: «نرمخویی» در اوج خشونت. مهربانی اسماعیل فرخنده در دلِ ۲۰۹، دستگرفتنِ نوجوانِ بیرمق، همقسمیِ خاموش کنارِ پنجره، و ستارههایی که «مسعود» با آنها دردِ دل میکرد و اشکِ شوق میریخت. اینها همان نقطههای روشناند که تاریکی را رسوا میکنند.
این کتاب برای نامهای برگشتهناشدنی است؛ برای آنان که طناب را بوسیدند و رفتند؛ و برای بازماندگانی که «زنده ماندن» را به «روایت کردن» گره زدند. اگر امروز صفحهای ورق میخورد، از برکتِ همان سوگند قدیمی است: ما زنده میمانیم تا بگوییم چه گذشت.
فصل اول
«شروع خاموش؛ در بیوکِ بیصدا»
صبح روز چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۶۰ بود. آسمان مثل همیشه پاییزی، خاکستری و گرفته. در اداره مشغول کار بودم که دو مرد با پوشههایی در دست وارد شدند. گفتند از طرف دادستانی آمدهایم، چند سؤال داریم، لطفاً با ما بیایید.
ساده و آرام، بیتنش. نه بازداشت رسمی، نه حکمی، نه نشانهای از آنچه قرار است رخ دهد. فقط همان «چند سؤال»…
در لحظهای کوتاه، قلبم از حرکت ایستاد. گفتم اجازه بدهید به خانه اطلاع بدهم. یکیشان گفت: «فقط میتونی بگی نمیآم. چیزی از ما نگو.»
در سکوتی سربی، از اداره خارج شدیم. اما پیش از رفتن، اتاق کارم را زیر و رو کردند. فایلها، کشوها، پروندهها. دنبال اعلامیهای، عکسی، برگهای… یا شاید اسلحهای. هرچه گشتند، چیزی نیافتند.
سوار یک بیوک آمریکایی شدند؛ بیسیمدار. به محض خروج از دروازه اداره، ۴-۵ پاسدار مسلح به ماشین اضافه شدند. با هم به خیابان زدیم.
روی لینک کلیک کنید وبخوانید
در مسلخِ عشق: یادداشتهای یک نسل که ایستاد»
خاطرات زندان ، مجاهد خلق رحیم تقی پور