یدالله آبهشت؛ از زندان شاه تا جوخههای اعدام خمینی حماسه استقامت، عشق، وفاداری وانتخاب آگاهانه تا آخرین نفس
مقدمهٔ کتاب

تاریخ ایران، دو دیکتاتوری را پشتسر گذاشت؛
دو اقتداری که با نامها و لباسهای متفاوت، اما با یک ساختار سرکوب عمل کردند:
- یکی تاج بر سر داشت
- دیگری عمامه بر سر گذاشت
اما هر دو یک هدف داشتند:
خاموش کردن نسل آگاه، متعهد و مسئول جامعه.
یدالله آبهشت از نسلی بود که در هر دو دوران ایستاد.
در زندانهای آریامهری، زیر بازجوییهای ساواک، در بندهای قصر،
شکنجههایی که بدن را میشکست اما روح را نه –
او ایستاد.
سالها بعد، وقتی خمینی قدرت را تصاحب کرد و
به نام دین، به اسم خدا، با زبان فقه و فتوای سیاسی
همان سرکوب را دوباره آغاز کرد، اما این بار مقدسنمایی شده و مسلح به نفرت مذهبی،
باز هم یدالله در صفِ نخست ایستاد.
تاریخ این را روشن ثبت کرده است:
خمینی کار ناتمام شاه را کامل کرد.
آنچه را ساواک نتوانست در زندانهای قصر و اوین به پایان برساند،
سپاه پاسداران و دادستانیهای انقلاب با فتوای «محارب» کامل کردند.
این جنگ داخلی تحمیلی علیه خلق بود.
جنگی که خمینی برای حذف آگاهی، آزادی و سازمانیافتگی مردم آغاز کرد.
جنگی که خیابانهای رشت، آمل، ساری، تهران و تبریز را به میدان حذف نسلی از روشنترین فرزندان ایران تبدیل کرد.
یدالله آبهشت در این جنگ نیز، پیشتاز بود.
نه با شعار،
نه با نام،
نه با بلندگویی،
بلکه با رفتار و ایستادن.
او همان کسی بود که:
- زیر کابل ساواک خم نشد
- زیر بازجویی سپاه نشکست
- و در لحظهٔ آخر گفت:
«بچهها… ما پیروزیم.»
پیروزی در این تاریخ،
نه زنده ماندن است و نه فرار کردن،
پیروزی یعنی تسلیم نشدن.
جمعبندی نهایی و مرزبندی نسل ما
نسل ما، نسل یدالله آبهشت،
مرز خود را شفاف و بدون ابهام اعلام کرده است:
نه شاه
نه شیخ
و نه هیچ شکل دیگری از سلطه بر مردم.
راهی که آغاز شد،
با خون او و هزاران همرزم او مهر خورد
و این راه همچنان باز است.
این کتاب،
برای ثبت زندگی یک فرد نیست؛
برای ثبت یک معیار است:
- معیار وفاداری
- معیار شرافت
- معیار مقاومت
- معیار اینکه انسان میتواند «نه» بگوید — و بایستد.
این کتاب،
به نسل فردا تقدیم میشود.
فصل اول — کودکی، خانه، و ریشههای یک منش
در همدان، شهری که میان کوه و باد و تاریخ آرام گرفته، کودکی یدالله آبهشت آغاز شد.
خانوادهاش نه از آن دسته نامدارانی بود که با ثروت شناخته شوند، نه در طبقات پرهیاهوی سیاسی قرار داشت.
ساده بودند — زحمتکش، آرام، با ایمان روزمرهای که از سفره و کار و نان میآمد، نه از خطابه و تظاهر.
خانهٔ آنها مثل بسیاری از خانههای حاشیهی بلوارهای قدیمی همدان، گرم بود و بیتشریفات؛
حیاط کوچکی که در آن همیشه چیزی در حال خشک شدن بود: لباسهای شستهشده، سبزی، و گاهی کتابی که برای آفتابدیدن گذاشته میشد.
زندگی در آن خانه بر پایهی کار و وقار میگذشت.
هیچکس «قهرمان» به دنیا نمیآید.
قهرمانی، در سکوت روزهای کوچک ساخته میشود.
از همان سالهای نخست، یدالله در رفتار چیزی داشت که بعدها در زندان شاه، در ستاد رشت، و در لحظهٔ آخر زندگیاش دیده شد:
وقار بیادعا.
نوعی آرامش که نه از کودکی بیدرد میآمد، و نه از خوشاقبالی.
برعکس — از دیدن رنج و پذیرفتن آن بدون غرور.
پدر، مردی کارگر با بدنی خسته، اما نگاهی روشن بود.
از آن دست پدرانی که کمتر حرف میزنند و بیشتر نگاه میکنند.
مادر، ستون آرام آن خانه بود — زنی که صدا بلند نمیکرد، اما تصمیمهایش در سکوت میگذشت و اجرا میشد.
یدالله در همین فضا یاد گرفت:
- احترام را بدون توقع
- سکوت را بدون ضعف
- ایستادن را بدون نمایش
چیزی در او از همان کودکی «محکم» بود؛
اما این محکم بودن، خشونت نبود — ریشه بود.
وقتی بزرگتر شد، همسایهها او را «پسری که همیشه کمک میکند» صدا میکردند.
نه از روی نمایش.
بلکه از نوع انسانهایی بود که وقتی میبینند کسی بار سنگینی را بهتنهایی میکشد، بیدرخواست جلو میروند.
در مدرسه، شاگرد برجستهای نبود که در تابلوی افتخارات دیده شود.
اما آموزگاران دربارهاش چیز دیگری میگفتند:
«این بچه اگر چیزی را بفهمد، دیگر از دست نمیدهد.»
نه تیزهوشی رعدآسا، نه بلندپروازی نمایشی —
بلکه ثبات.
این همان چیزی است که بعدها در:
- سلولهای زیرزمین زندان شاه
- بازجوییهای سپاه در رشت
- و در آن جملهی آخر که گفت:
«بچهها، ما پیروزیم.»
خود را آشکار کرد. ادامه مطلب را از سایت خروش جنگل روایت مقاومت بخوانید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر