۱۴۰۴ خرداد ۹, جمعه

سال ۶۰ وسلولهای نمور ونفت آلود سپاه رودسر وروایت فرید وعلی کاموراز کتاب خروش جنگل جلد ۳

 سال ۶۰ وسلولهای نمور ونفت آلود سپاه رودسر وروایت فرید وعلی کاموراز کتاب  خروش جنگل جلد ۳


شمس الله فرجی سرکرده سپاه خمینی در رامسر که در کمین مجاهدان جنگل افتادوهمراه ۶ بسیجی وواسدار دیگر مجازات شدند

فرید کاسه چی ومجاهد شهید علی کامور

فرید : 

ولی دیگر ما دو نفر، شکست‌ناپذیر شده بودیم. حالا در سلول ۲×۱ خودمان، برای خودمان برنامه داشتیم.

صبح‌ها صبحگاه اجرا می‌کردیم. عکس میرزا کوچک‌خان را از کتاب کندیم و چسباندیم به دیوار. هر روز، روبه‌روی میرزا، در جا قدم‌رو می‌رفتیم. سرود می‌خواندیم. نه برای تمرین. برای یادآوری اینکه هنوز هستیم، هنوز می‌جنگیم.

روزها، گاهی با هم حرف می‌زدیم. علی از جنگل می‌گفت. از آن کمینی که مزدور فرجی –فرمانده سپاه شهسوار– در آن کشته شد. از عملیات‌هایی که از ذهن مردم پاک شده‌اند، ولی هنوز بوی باروت‌شان در سینه‌ی ماست.

کمین بزرگ دالخانی رامسر که شمس الله فرجی سرکرده اطلاعات وعملیات سپاه رامسر با ۶نفر دیگرمجازات شدند

و شب‌ها… شب‌ها باز رادیو را روشن می‌کردیم.
صدای مجاهد، صدای آزادی، صدای زندگی.

رادیو، دروغ‌های موفق، و زمزمه‌های فرار

پاییز ۱۳۶۱، زندان سپاه رودسر

شب‌ها، سر ساعت، هر دو می‌نشستیم کنار لبه‌ی تخت. رادیوی تک‌موج را روشن می‌کردیم، ولوم را تا مرز سکوت پایین می‌بردیم، و گوش‌مان را می‌چسباندیم به پارچه‌اش.
برنامه‌های مجاهد، گزارش سالیانه، اخبار مقاومت… هر کلمه، مثل قطره‌ی آبی بود در دل کویر.
من، باید می‌ماندم. باید فریبم می‌گرفت. سناریو را حفظم می‌کردم. یادم می‌آمد اگر کوچک‌ترین روزنه‌ای باز شود، تمام آنچه نگه‌داشتم، مثل خاک روان، فرو می‌ریزد.

اما علی نه.
او نیازی به سناریو نداشت.
علی بابایی – همان که تسلیم شده بود – همه‌چیز علی کامور را به سپاه داده بود. عملیات‌ها، سوابق، حتی نقش علی در کمین جاده‌ی دالخانی که شمس‌الله فرجی الموتی، فرمانده سپاه رامسر، به هلاکت رسید.

برای سپاه، علی کامور پرونده‌ای روشن بود. هر چه می‌خواستند، از زبان بریده‌ای شنیده بودند. اما من، هنوز در سایه مانده بودم. در خاکستریِ مظنون‌بودن و مشکوک‌نبودن.

روزها، ساعت‌ها، با هم بحث می‌کردیم.
نه درباره بازجویی.
درباره فرار.

به این نتیجه رسیده بودیم:
فرار، یا آزادی‌ست، یا شهادت. در هر دو صورت، پیروزی‌ست.
اگر موفق شویم، که یک دنیا ارزش دارد.
و اگر شهید شویم؟
چه بهتر از این، که به‌جای پوسیدن در شکنجه و انتظار اعدام، آزاد بمیرم؟

با گذشت زمان، فشار روی علی کمتر شد. نه این‌که فراموشش کرده باشند، نه. گاه‌به‌گاه باز هم می‌آمدند سراغش. شاید به این امید که نقش روانی را رها کند و چیزی بگوید. اما علی، حالا دیگر بازی را بلد بود.

ادامه دارد همینجا کلیک کنید واز کتاب خروش جنگلهای شمال جلد ۳ روایت فرید کاسه چی همه چیز را بخوانید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴

 ویژه‌نامه: نمایش نفرت، دروغ و شهادت‌فروشی | دادگاه ۱۰۴، جلسه ۳۴   مقدمه: سی‌وچهارمین جلسه دادگاه فرمایشیِ رژیم، که آن را به‌نام «دادگاه ۱...